بعد از خيلي وقت ميخوام مطلب بنويسم . تابستون چندسال پيش بود که خدا به داداشم يه دختر داد که اسمش رو زهرا گذاشتن . هرچند دل خوشي از رفتار داداشم که چندين و چندسال پيش باهام داشت نداشتم اما دخترش رو خيلي دوست دارم ، اونم منو دوست داره ، اين دختر دومشه ، دختر اولش الان ساال اول دانشگاهه . خيلي تو خودشه ، از اولش بجوش نبود ، کوچيک که.بود هربار ميخواستم بغلش کنم جيغ ميزد نهههه ، فکرکنم اولين کلمه اي که ياد گرفت "نه" بود . اما اين يکي دخترش خيلي بجوش و خيلي زود هم زبونش باز شد و شروع به شيرين زيوني کرد . يه بار رفتم خونشون کلي باهاش بازي کردم ، ماشاالله خيلي هم ناز و شيرينه ، وقتي خواستم برم و ازش خدافظي کنم ديدم پشت در ايستاده ! يه قيافه ي بامزه اي شده.بود ، همونجا بود که بهش "عمو ..." گفتم و هربار با اين اسم صداش ميزنم ، اونم گاهاً منو به اين اسم صدام ميزنه. بعضي وقتا که مياد خونمون (خونمون کنارهمه) و من زياد حال ندارم و بهش محل نميزارم واسه جلب توجهم عموي منه صدام ميزنه ، ميگه يه.روز اومدي خونموووون ، من پشت در ايستاده بودم .... تو بهم گفتي عموي منه ... همونموقع هست که ديگه نميتونم بغلش نکنم و بوسش ندم . تازگيا کلاس نقاشي ميره ، نقاشي خودش و مامان باباش و خواهرش رو خيلي خوشگل کشيده ، همون تصوري که از خانوادش تو ذهنشه ، بهش گفتم عکس منو هم بکش ، دوست داشتم بدونم چه ذهنيتي از من داره . عکسم رو کشيد ديدم برام چهارتا دست کشيده ... بغلش کردم بوسيدمش ، رو پام نشوندمش گفتم عموي منه ... گفت چيه ؟ گفتم.واسه چي براي من چهارتا دست کشيدي ،گفت حواسم نبود . اما بنظرم بخاطر اين برام چهارتا دست کشيده که هميشه تا ميبينمش بغلش ميکنم ، نقاشي رو زير قرار ميدم

من نوشت : انگار فقط دختربوره که دلم رو گرم و روشن میکنه ، وگرنه هزار نفر دیدم...
عید رمضان امد و ماه رمضان رفت *** صدشکر که این آمد و صد حیف که آن رفت.
خودمونیما ، ماه رمضون خیلی ازمون انرژی کشید . هرچند زیاد کاری انجام نمیدادیم ولی با این وجود خیلی بی حال بودیم . حتی به عبادات و انجام فرایضمون هم زیاد نمیتونستیم توجه کنیم .
یعنی اوایلش خوب بود ولی این اواخر انگار دیگه اصلاً حس هیچ کاری نبود .
خداروشکر دوباره شاد و سرحال شدیم ![]()
تو این ماه رمضون خداوند توفیق داد چندتا کار قسمت ساختمون طرف خودم رو انجام دادم . کاری که تو حالت عادیش و تو ماه غیررمضون حوصله انجامش رو نداشتم . اعجوبه ای هستم . ماه رمضون که میشه کارایی انجام میدم که دیگران انجام نمیدن .
خلاصه اینکه درود بر شرفمون ... انرژی برگشت طرفمون ![]()
و بعد اینکه تونستیم کمی شکم مبارک رو کوچیک کنیم . یعنی ما نکردیم ، خودش شد
یعنی بزرگ هم نبود ولی بنظر من شکم باید پائین باشه . چیه ! شکم باید کوچیک باشه تا آدم خوش اندام باشه . یعنی وقتی لباس شلوار پوشیدی مشخص نمیکنه ... بعله دیگه ، باید به اینا توجه کرد .
خب بگذریم . از این ببعد سعی میکنیم کمی ورزش هم به زندگیمون اضافه کنیم . البته اگه بشه !
ما وقتی حرف ورزش میاد خیلی دوست داریم ولی وقتی میخوائیم انجام بدیم حالش رو نداریم .
حالا نیت کردیم . ببینم کی میشه جامه عمل بپوشونیم .
آدم خیلی خوبی بود ، یه بار سر کلاس بهمون وقت آزاد داد ،همه ی بچه ها شروع کردیم به حرف زدن و کلاس حسابی شلوغ شد ، نیمکت من کنار میزش بود . زد تو دست من گفت شلوغ نکنین . ناراحت شدم گفتم همه دارن شلوغ میکنن چرا منو میزنی آخه ![]()
![]()
بنده ی خدا بعد از کلاس از من عذرخواهی کرد ... میخوام بگم خیلی آدم درستیه !
چندسال پیش دیدم مسئول ستاد آقای احمدی نژاده .
بعد از خیلی وقت دیروز دیدمش ، گفتم الان که این مسائل پیش اومده ببینم هنوز همون نظر رو نسبت به احمدی نژاد داره ! خیلی حرف زدیم منتها برام اینجای حرفاش از همه اش جالبتر بود :
گفت منم مثل شما هستم ، هنوز خیلی بهش اعتقاد دارم ، احمدی نژاد کم آدمی نیست که بخاطر یک نفر بخواد حیثیت سیاسیش رو به خطر بندازه و خودش رو از چشم طرفداراش بندازه ...
حتماً یه کراماتی از آقای مشایی که خودش رو مرید امام زمان (عج) میدونه دیده که اینقدر دلباخته ایشون شده ، و بخاطرش حاضره از دنیا بگذره ، خودش میگه من پشت سر مشایی نماز میخونم و خیلی از تصمیم های مهم رو من با آقای مشایی گرفتیم .
این هم نظر این دبیر مومن و با اخلاص سالهای دور دوران راهنمائیمون بود .

قبلاً فکر میکردم اینهایی که در راه حق ایستادگی می کنند و بعضاً شهید میشند
خیلی سخته و خیلی تحمل رنج و مشقت می کنند و چطور اینها ایستادگی می کنند؟!
از وقتی حرفهای احمدی نژاد رو شنیدم (مخصوصاً کلیپی که تو پست قبلی گذاشتم)
میبینم اینطور نیست ! زدن حرف حق و استقامت در این راه اینقدر شیرینه و جذابیت داره
که اصلاً همه اش لذته ، همه اش شوقه ! همه اش کیفه ! همه اش عشقه ! وااااااقعاً ...
میگفت : بعضی ها میگن چقدر پیر شدی چرا همه اش سفید کردی ؟گفتم فدای اسلام ، فدای انقلاب ...
گفتن اینهمه بهت توهین میکنن ناراحت نمیشی / میگه گفتم نه اصلا ما کسی نیستیم که بخواهیم ناراحت بشیم و بهمون بربخوره کسی ناراحت میشه که فکر کنه کسی هست . سر و صدا زیاده دوستان همه ی اینها بخاطر اینه که بالا بکشیم .اعتلای معنوی پیدا کنیم عزیزان .
یه ماشین که راحت باهاش سفر کنم ، مسافرتهای دور و نزدیک ، کنار دریا ، شمال ، جنوب ...
همینطور راه میرفتم و به آرزوی قشنگم فکر میکردم .
خودم رو پشت اون ماشین میدیدم که دارم میرونم و از مناظر اطرافم لذت میبرم .
من به آرزوم رسیدم ، ۲۴ سالم بود که اولین ماشینم رو خریدم .
بعدش اون رو فروختم ، دوباره یه ماشین بهتر خریدم . اونم بعد یه مدت فروختم .
بماند که باهاش چه مسافرتها رفتیم و چه لذتها بردیم ...
یا دوست داشتم یه اطاق خیلی قشنگ با تجهیزات کامل داشتم .
اونم به راحتی بهش رسیدم . من به خیلی از آرزوهای بزرگ و کوچیکم رسیدم .
الان سطح آرزوی من خیلی تغییر کرده .
خودم رو غرق دریای نعمت های خداوندی میبینم
احساس میکنم به هرچی میخوام میتونم ازش بخوام و بهش برسم .
یه نور امیدی تو دلم پیدا شده ، مهم پیدا کردن این روزنه نور امید هست ...
روزنه ای که با یافتنش میشه به منبع اصلی این نور و فراوانی و شادی در زندگی دست یافت .
وقتی رفتیم ننشست و سریع رفت تو اطاقش . دندوناشم ارتودنسی کرده بود ...
شاید بخاطر این بود که نموند .
اما تو اون چندلحظه تونستم کامل براندازش کنم و به حرف دلم برسم .
سلام علیک گرمی کرد و بعد رفتش ...
من بیشتر با چادر دیدمش ، نه با تیپ توخونه ای .
نههههههه ! اونی نبود که من فکر میکردم ...
هیچ اشتباهی دیگه از جانب من نباید صورت بگیره ...
واقعاً تن آدم میلرزه ، بخواد اشتباه کنه اونم تو این امر به این مهمی !
اگر کسی رو دیدم باید نه یکبار بلکه چندبار ببینمش ، بعد باهاش صحبت کنم و نتیجه گیری کنم .
خوشبختانه یا متاسفانه حساسم و حساستر شدم رو این قضیه .
هروقت قسمت بود اونی که میخوام میاد تو زندگیم . باید صبر کرد ، صبر ، صبر ... نباید سخت گرفت.
۱-به کسی هیچ ربطی نداره هرچندبار که میخوام به یکی فکر کنم و از فکرش خارج بشم . منم و دل خودم به هیچکی هم مربوطی نیست .
۲- ازدواج نکردن بهتر از ازدواجی بدون داشتن علاقه ، همراه با احساس پشیمانی است .
کی میگه نباید همه جا داد بزنی ...
هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییی !
اگه یکی دلخواه تو زندگیم بیاد خوشبخت تر هم میشیم .
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای !
خیلیییییییییییی خووووووووووبه ![]()
![]()
دیوونه بازی خوبه . به کوری کسانی که نمیتونن ببینن .

من دلم خواسته برم کنار دریا ، کنار اون آبی دریا ، وقتی نور خورشید میفته تو آب ، برق، برق میزنه ! وقتی ماهی ها گروهی میان کنار ساحل ، نگاشون کنم ،،، اونجا با دوستان چادر بزنیم بشینیم ، چای درست کنیم ، ماهیگیری کنیم ، ظهر که شد بشینیم ماهی بخوریم ، عصر هم یه شنای جانانه تو آبهای خنک ،،، همیشه خوش نمیگذره ، باید چندتا چیز باهم جور باشه تا بهت خوش بگذره ، اینکه دغدغه ای نداشته باشی ! دوستات همراهی کنن ! هوا خوب باشه و اینکه خدا هم کمک کنه تا حسابی بهت بچسبه ! نیست ؟ آخ که یه بار رفتیم خیلی حال داد ، صبح حرکت کردیم ، ظهر رفتیم رستوران ، بعدناهار و یه استراحت کوتاه دوباره رفتیم کنار ساحل ... اونجا بود که طاقت نیوردم ، دیدم هوا بسیار عالی و آب دریا هم آبی ... لباسامو در آوردم و پریدم تو آاااااب ، مگه کیف داشت ، شنا رو خوب نمیدونم ، دیدم یه پرنده ای روی یکی از صخره ها نشسته ! رفتم طرفش ، چه حس خوبی بود ، دلم میخواست برم طرفش نااازش کنم ! که پرنده پرواز کرد! خیلی خوب بود . یه بار رفتیم شب رفتیم تو پارک کنار دریا ، چادر زدیم ، شب یه کباب خیلی باحال درست کردیم ، به قصد کش خوردیم ، بعدشم تو چادر خوابیدیم ، صبح دیدیم همه ی اون آب ها غیب شده ! نگو جذر شده بود ! ولی خوب بود دوباره دلم خواسته برم ! خدا خودش کمک کنه !


عکسهایی از ساحل اوکیناوای ژاپن

مهم نیست چقدر طول بکشد ، عشق واقعی همیشه ارزش انتظار را دارد ...
سراپا اگر زرد و پژمرده ايم ، ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم
اگر داغ دل بود ما ديده ايم
اگر خون دل بود ما خورده ايم
اگر دل دليل است ما آورده ايم
اگر داغ شرط است ما برده ايم
اگر دشنه ي دشمنان گردنيم
اگرخنجر دوستان گرده ايم
گواهي بخواهيد اينك گواه
همين زخم هايي كه نشمرده ايم
دلي سربلند و سري سر به زير
از اين دست عمري به سر برده ايم
استاد قیصر امین پور
این ترانه با صدای خودم ![]()
هر کاری میکنم از دیدن این قالبی که واسه وبلاگم ساختم نمیتونم دل بکنم ، هرچی بیشتر نگاش میکنم بیشتر دلبسته اش میشم .
الانم به زور کامپیوترم رو خاموش کردم و اومدم خوابیدنی دارم براتون با موبایل مینویسم ، بنظرم قالبه خیلی خوب شد ، راستش بلد نبودم چطور باید قالب ساخت ولی از اونجایی که آدم به هرچی فکر کنه به دستش میاره و چیزهایی درباره اش میدونه منم قالبهای وبلاگهایی که اختصاصا برای وبشون طراحی شده بود رو میدیدم و تو دلم میگفتم چطور میشه منم یه قالب خوب بزارم که باب میل و سلیقه ی خودم باشه ! تو وب یکی از دوستان با قالبهای مژگان آشنا شدم , برام مهم بود که بک گروند قالبم سفید باشه ، به دلایلی ... همچنین دوست داشتم تو نوشته هاش و خط کشیهاش ظرافت خاصی داشته باشه از داخل آرشیوش یه قالب پسرونه که عکس بالاش یه پسر بود رو برداشتم و ویرایشهام رو روش شروع کردم ، او ل تصویر رو عوض کردم ، اندازه هاش بزرگ بود ، بعد تونستم کوچیکش کنم ، بعد نوبت به رنگ لینکها رسید ، رنگ اسم پستها و اینکه سایه داشته باشه رو نمیپسندیدم ، کلی روش کار کردم تا تونستم سایه رو بردارم و رنگ دلخواهم رو بزارم ، بنظرم خوب شده ، طرح بالای وبلاگ که خودم طراحی کردم و بنظرم زیبا هم شده بالای سمت راستش یه چشم زخم داره ، مخصوص آدمای حسود ، یه گردنبند زیبا ، یه ساعت که نماد انتظار منه ... یه دست دعای زیبا ... و اسم وبلاگ با رنگ زرد به فارسی و فونت نستعلیق و قرمز به انگلیسی :-) نظر شما چیه ؟ از وقتی وبم رو ساختم قالب یکنواخت نارنجی بود تا الان که بالاخره قالب دلخواهم رو گذاشتم .

صبح جمعه یکی از برنامه های شبکه استانی بنام : ارتفاع امید رو میدیدم، مستندی بود ، که از تلاش یک مرد کرد در آباد کردن ارتفاعات یکی از کوههای اطراف روستاشون به نمایش کشیده بود ، واقعا جای سرسبز و خوبی بود ، بنده های خدا خیلی زحمت میکشیدن، خاک حاصلخیز رو تا بالای کوه میبردن برای کاشت نهال انگور ... اون مرد یه دختری هم داشت که بهش کمک میکرد ... دخترش از اون تیپ دخترایی بود که من میپسندم ... ماشالله ، چه دختری بود ! آروووم ، ظریف ، زیبا ... روشن ، تو اون لباس قرمز گلدار زیبا ، مثل ماه میدرخشید ... تو دل خودم گفتم : دختر خوشگل و نجیب و زیبا ، کار میکنه وگرنه اگه از این دخترای زشت بداخلاق امروزی بودن یه ذره حاضر نمیشدن ... با چه رنجی پدرش گالن آب رو از رودخونه آب میکرد و رو دوشش میگذاشت و تا بالای کوه میبرد ... دخترش همینطور درحال پخش کردن اون خاکها بود ... خیلی خسته میشد و نفس میزد . ظهر که شد پدر و دختر مشغول خوندن نماز شدن ... اونم چه نمازی ! خیلی زیبا بود ، چون اهل تسنن بودن دست بسته نماز میخوندن و دخترش هم با اون لباس زیبا بدون چادر نماز ! ... از خدا خواستم یکی از این نمونه دخترای خوب که میخوام بهم بده ، وقتی بهش فکر میکردم چنین دختری نصیب من بشه ، واقعا باید سرم رو سجده ی شکر بزارم به شکرانه ی این نعمت بزرگ .
سال هفتاد و هفت بود ، مونده بودم برم سربازی یا درس بخونم ، رفتم استخاره گرفتم ، واسه سربازی رفتن خیلی بد اومد ، یعنی شدید بد اومده بود که خودش گفت تا میتونی دیرتر برو ... چون تکلیفم نامشخص بود از همه چی دلزده شده بودم ، میخواستم یه کاری انجام داده باشم از طرفی حال و هوای درس خوندن هم نبود ، و وقتی فکر میکردم یکسال دیگه بخونم و نتیجه ای نگیرم این بود که تصمیم گرفتم برم سربازی ... دفترچه گرفتم و همه ی کارام رو انجام دادم ، زمان اعزام به خدمتم هجدهم اسفند هفتاد و هفت بود ، چندماه گذشت و روز اعزام رسید حدس بزنید آموزشی کجا افتادم ؟ارتش ، نیروی دریایی سیرجان ، دوره ی دویست ... این درحالی بود که خیلی بچه ها سپاه افتادن ... همون موقع یکی از درجه دارا برامون صحبت کرد که میتونید خدمتتون رو بخرید یا امسال رو درس بخونید و سال دیگه اقدام کنید ، گفتم حالا که اومدیم بزار بریم زودی تموم شه ... غافل از اینکه در شرایط سخت ، زود نمیگذره ، هرروز که میگذره پدر آدم درمیاد ، خلاصه ما رفتیم از روز اول اذیتها شروع شد ، بشین، پاشو ، غلط زدن ، رژه و ... بدو رو و ... تو اون هوای سرد ، با غذای خیلی کم که بعضی صبحا فقط یه تکه نون بهمون میرسید و یه سر قاشق مربا با چای ،گردان حمزه ، گروهان دو ، دوران آموزشی هممون مثل هم بودیم ، هممون یه درد داشتیم ، درجه دارا رفتار خوبی نداشتن ، اگه شد درباره خاطرات اون روزها و حرفایی که بهمون میزدن که تو دفتر خاطراتم نوشتم مینویسم هرچند سخت بود ولی گذشت ... همه ی اون دوماه آموزشی رو تو پادگان بودیم و حتی یه ساعت هم مرخصی شهری نرفتم ، گرفتنش سخت بود ، اونم برای دو ساعت ارزشش رو نداشت ، تا میومدی به در پادگان برسی ، یکساعتش رفته بود ، وقتی آموزشمون تموم شد و از در پادگان خارج شدیم با صحنه ی عجیبی مواجه شدیم ، شور و غوغا و هیجان شهر ، چیزی که دیدنش بعد از دوماه برای هممون خیلی جالب بود ... یک هفته به ما مرخصی دادن ، بعد از دوماه خیلی کم بود و هنوز نرسیده باید میرفتیم پادگان دریایی بوشهر ، یگان سبز آباد خودمون رو معرفی میکردیم . چندروز اونجا بودیم باید تقسیم بندی میشدیم، هرکسی نسبت به حرفه ای که بلد بود باید پشت یه تابلو که نوشته بودن و دست یکی از سربازا که جلو نشسته بود داده بودن می ایستاد ، منم چون مدرک برق ماشین و تعمیر ماشین داشتم پشت تابلو برقکار اتومبیل ایستادم ، ما رو بردن حفاظت اطلاعات اونجا ، میگفتن جای خوبیه ، بعد از نامنویسی و اینا من رو صدا زدن ، یه ماشین خیلی درب و داغونی که همه ی سیمهاش بیرون زده بود رو تو اون هوای گرم به من دادن که اینو درستش کن ... چی دارن میگن اینها ؟! نه کارگاهی بود ! نه استادکاری ! ما هم که بصورت تئوری یاد گرفته بودیم ، بعد از یکساعت اومدن دیدن هنوز هیچکاری نکردم ... اینجا بود که من رو به جایی بنام پشت ستاد تبعید کردن ، حالا پشت ستاد کجا بود؟ یه ساختمان نیمه کاره پشت ستاد فرماندهی ! هرکی از هرکجای کشور خلافی مرتکب شده بود رو برای ساختمان سازی تو اون شرایط آب و هوایی جمع کرده بودن ، منم قاطی اونا ، هرکدومشون یه خلافی داشتن ، جرم منم این بود که الکی گفته بودم برقکار ماشینم ! همه ی اینا معتاد ، آدمای شرور که زیر بار حرف فرماندشون نرفتته بودن ، یا کتک کاری کرده بودن ، بهرحال یک خلافی داشتن ، یه اوضاعی بود از روز اول ... اذیت میکردن ، مسخره میکردن ... و هرچی خلاف داشتن رو اگه متوجه میشدن گردن مای تازه وارد مینداختن که این زیرآب ما رو زده ، از اون ساختمان فقط دوتا از اطاقاش رو پلاستر سیمان زده بودن و آسایشگاه بود ، سطح فرهنگشون زیرصفر بود ، بگم حوصله توالت رفتن نداشتن و حاضر نبودن مسیر طولانی رو برای رفتن به اونجا طی کنن بخاطر همین اطاقای کناریش ... خودتون بگیرین ، چه روزای سختی بود، روزهایی که هرروزش کلی دیر میگذشت و باوجود صحبت کردن باهاشون که ما رو نباید میوردید اینجا و شنیدن این حرف که خدمت خونه ی خاله نیست و هرجا گفتن باید خدمت کنید ، معلوم نبود کی از اینجا خلاص میشیم ، خیلی سخته ندونی تا چه وقت اونجا باید بمونی و تو اونمدت فقط دعا میکردم و از خدا میخواستم جای بهتری باشم ! دیگه طاقتی هم نمونده بود و بین یه اونطور آدمایی که از روز اول که اومدم یکیشون لباس عرقیش رو شونه ی من انداخت و نشست دستش رو بشوره یعنی میخواست مسخره کنه ، منم درسته جثه ای نداشتم ولی توهین و استهزا کسی رو تاب نمیوردم ، لباسش رو تو آبشل انداختم و کتککاریا شروع شد ... بنظرم هر آدمی میرفت اونجا تاب آوردنش مشکل بود چه برسه به من با این روحیات حساس، این بود که بدون تعارف بگم : افسردگی گرفتم ، اونم شدید ، دوری از خانواده، فشارهای اونجا، هوای گرم و شرجی با اون بچه ها ... فقط تکیه گاهم خدا بود و انگار خدا هم حرف دلم رو شنید و بیشتر اونجا نموندم ، یه شب فرماندمون که کرد بود و کرمانشاهی اومد اونجا و از هرکسی کارایی که انجام داده بودن رو پرسید، یکی دونفر پروریی کردن که اونها رو شدیدا کتک زد به من که رسید ، گفت این و یکی دیگه از سربازا رو فردا ببر جای قدیم اسلحه مهمات ، به من گفت : اونجا را آباد میکنی پسرم ها ... خیلی خوشحال شدم بالاخره از اونجا خلاص شدم و رفتم جای جدید، فقط دونفر اونجا بودیم ، یه ساختمان قدیمی متعلق به یکی از خانها که بعد از انقلاب از اونجا رفته بود و حالا دست نیروهای ارتش افتاده بود !یک طرفش درخت لیمو و طرف دیگه اش باغ ، فرماندمون چون به من اعتماد کرده بود اونجا رو به من سپرد ، چون تو شهر بود و تنها بودیم ، من برای اولین بار دست قدرت خدا رو به این وضوح دیدم و برام آشکار شد برای خدا هیچکاری سخت نیست ، اما یه ناراحتی دیگه داشتم که فکر میکردم هیچوقت مرخصی نمیرم ، چون مساله ای پیش اومده بود بین من و فرماندمون و صراحتا بهم گفت بهت مرخصی نمیدم تا پایان خدمتت ، و برام سخت بود چون دلم خیلی تنگ شده بود ، تازه با کل دوران آموزشی پنج ماه از سربازی گذشته بود و هفتاد و هفت روز بود که تو بوشهر با اون شرایط بودم ، که ارشدمون اومد و دیدم برام برگ مرخصی آورده ، خیلی خوشحال شدم، مشغول باغبونی و کارای اونجا بودم ، فقط سرم رو شستم و دویدم ساکم رو برداشتم با دو رفتم سرخیابون، خیلی حرف زدم ، خدمت من همونجا ادامه پیدا کرد تا تمام شد ولی بهرحال سخت بود و این ناراحتیا هرچند کم شد ، اما ادامه پیدا کرد تا جریان پست قبلی که گذاشتم پیش اومد و اینبار از خانواده و آشنایان خودم ضربه خوردم ،تا اینکه ماجرای عقد من با اون صورت گرفت و دیدم نمیتونم بهش علاقمند بشم و نمیخامش ، اینبار و بعد از تموم شدن ماجرا تازه سلامتی خودم رو که تا حد زیادی از دست داده بودم ، بدست آوردم،یعنی این یکی درد از همه ی دردها بدتر بود ، شاید خواست خدا بود که با این اتفاق من از این ناراحتی و غصه دربیام ولی خکمتش رو برای اون هنوز نمیدونم ... الله اعلم ... نتیجه گیری رو میزاریم بعهده ی خودتون ...
وقتی از سربازی اومدم بدون هیچ سرمایه ای مشغول کار شدم ، چون میدونستم اگه بخوام زندگی سالمی داشته باشم باید ازدواج کنم و تا کار نداشته باشم نمیشه ... اونقدر خودخوری میکردم که روزبروز از نظر روحی تضعیف میشدم ، چون کمبودها خیلی زیاد بود از طرفی از حمایت خانواده برخوردار نبودم ، شده بودم اسیر دست حرفایی که باید خودت کار کنی و از کسی توقع کمک نداشته باشی ، این درحالی بود که تا از سربازی برگشتم مغازه ای که تو بازار داشتیم و تقریبا روش حساب کرده بودم رو فروختن ، داداشم با این تونست مغازش رو راه بندازه ، منم اوایل پیشش بودم ، اما حقوقش راضی کننده نبود و به کارش علاقه نداشتم . با این وضع هرکی بود ناراحت میشد چرا که میشد از روز اول اوضاع بهتر باشه و با وضعیت بهتری شروع کرد و به خیلی جاها رسید . اما نشد ، از کنار این قضیه گذشتن به این راحتی نبود و من هنوزم وقتی به این موضوع فکر میکنم ناراحت میشم ، چون بعضی از مشکلات و ناراحتیای پیش آمده ریشه تو این قضیه داشت که اگه وضعیت بهتر بود ،این مشکلات هم پیش نمیومد ، باید بگذریم اگر بخوام توضیح بدم چه مشکلاتی داشتم واقعا وقتگیره .و خودمم با یادآوریش ناراحت میشم ، از پیش کسی کار کردن خوشم نمیومد، ترجیح میدادم با درامد کمتر برای خودم کار کنم بهمین خاطر با اندک سرمایه ای که درحد صفر بود ، با فروختن تلویزیون اطاقم و یخورده قرض یه کامپیوتر خریدم و تو اون مغازه کوچیک مشغول کار شدم ، از هرچی توان و استعدادم بود بهره گرفتم تونستم کمی درامد بدست بیارم ولی کمبودها خیلی زیاد بود ...این حرفا مال سال هفتاد و نه هست که اون موقع زیاد کسی تو خونش کامپیوتر نداشت . هرکاری از دستم ساخته بود انجام میدادم تا بتونم زندگی آیندم رو بچرخونم . اما انگار تقدیر چیز دیگه ای رو رقم زده بود ... اصلا فکر نمیکردم یکی وارد زندگیم بشه که کلا دیدگاهم رو نسبت به کار و زندگی تغییر بده . حالا دیگه برام بدست آوردن درامد اصلا مهم نبود، فقط به این فکر میکردم ببینم میتونم به اینی که تو زندگی منه علاقمند باشم یا نه ! هرروز که میگذشت دربارش بیشتر دچاار شک و تردید میشدم . تا اینکه دونستم شک و تردیدای من بی مورد نیست و تصمیم آخرم رو گرفتم . اما الان بیشتر از هرچیز دیگه ای حتی تو این شرایط بد اقتصادی فقط و فقط به عشق فکر میکنم . و به اینکه اگه کسی وارد زندگیم بشه میتونم دوستش داشته باشم ... فقط دوست داشتن برام مهمه ، خدا خودش روزی رو تضمین کرده و من در یک گردش فکری صدو هشتاد درجه ای به این نتیجه رسیدم که داشتن یه همسر خوب تقریبا به هیچی ربط نداره ، میتونی بیکار باشی اما یه همسر خوب و دوست داشتنی داشته باشی ، میتونی معتاد باشی اما یه همسر زیبا ، نجیب و بساز داشته باشی ، میتونی پولدار باشی ولی زندگی جهنمی داشته باشی، میتونی اصلا میتونی هیچکدوم از اینها نباشی ... الان دیگه از اون غصه ها و ناراحتیای گذشته تقریبا هیچ خبری نیست و خیلی آروم دارم زندگیم رو میکنم . فقط از خدا آرامش و سلامتی و دل خوش میخوام که تا حد زیادی میتونم بگم دارا هستم . اگه سوالی دارید یا جائیش زو درست متوجه نشدید بگید توضیح بدم ...
اگر من الان میخواستم ازدواج کنم هرگز اجازه نمیدادم خانواده ی همسرم در شرایط کنونی برن برای دخترشون جهیزیه تهیه کنند ... قیمتها سرسام آور بالا رفته و اگه بخوان خودشون رو تو این رنج و مشکلات زیاد بندازن با اصل شاد بودن در هنگام ازدواج منافات داره . میگفتم بیاد اینجا خودم یخچال و گاز کوچیک دارم تا بعد ببینم چی میشه ... اصلاً راضی نمیشدم خودشون رو تو زحمت بندازن ، هرچند میدونم بخاطر حرفای مردم قبول نمیکردن ... ولی مردم هرچی نمیخوان بگن ...
خدا گفته تو این وضعیت خودشونو تو زحمت بندازن برن جهیزیه بگیرن ...خدا بزرگه ، واسه بعداً خودش جور میکنه .
تصویر زیر مغازه های لوازم خانگی سه راه امین حضور تهران رو نشون میده ...
با کلیک روی عکس گزارشی که از خانواده ها برای خرید جهیزیه و غیره مراجعه کردن رو میتونید بخونید.
سه شنبه عملش کردیم و پنج شنبه از بیمارستان مرخص شدیم ...
مادر تو زندگی یه چیز دیگه است .
من که نمیتونم درد و ناراحتیشو ببینم ...
از خدا میخوام تا ظهور امام زمان (عج) سالم و سلامت باشه .
، از کسانی که ابراز همدردی کردند، ممنونم![]()
عکس گرفته ، دکتر گفته باید دستش عمل بشه ...
----------------------------------------------------
آخ که نمیدونید چقدر داغونم ...
آخه بگو چیکار داری وقتی نمیتونی میری مسجد ...
-----------------------------------------
من از ظرفا گرفته تا لباسای خودم و کارای خونه رو انجام میدم
تا یوقت خدایی نکرده اتفاقی براش نیفته ...
که میبینیم حالا .... ![]()
![]()
کسی از نظر ظاهری و از نظر حجاب و متانت...
تو مایه ی آیات القرمزی شاعره ی انقلاب بحرین ، انتخاب میکردم ...
دیروز مستندش رو از تلویزیون دیدم .
خیلی زیبا احساساتش رو در مورد وقایع بحرین توصیف میکرد .
آخر احساس بود ... مثل خودم برای توصیف احساساتش ، تو ذهنش دنبال کلمه ای میگشت تا بتونه احساساتش رو باهاش بیان کنه و به بهترین شکل از کلمات استفاده میکرد و احساسش رو میگفت .
شمائم دیدین ؟!
فکر میکردم جایی دیدمش ، چهره اش خیلی برام آشنا بود و نسبت بهش احساس نزدیکی میکردم .
حسی مثل یه آشنای دور ... نمیدونم ...

آیات ، سفید هست ، ولی بور نیست ، اما اشکالی نداره ... ![]()

کوچیک که بودم فکر میکردم بچه هایی که کاکائو زیاد میخورن رنگ پوستشون سفید و روشن میشه، و مصرف کاکائو رنگ پوست رو روشن میکنه . خواه ناخواه وقتی میدیدم اینها که دارند کاکائو میخورن آنقدر سفیدند این ذهنیت در من بوجود میومد . یکی نبود بگه آخه کاکائو که قهوه ای و سیاهه ، چه ربطی به رنگ پوست سفید و روشن داره. نه اینکه بچه هایی که دور و برمون بودن بعضیاشون باباشون خارج رو بود و از اونجا براشون کاکائو می آوردن . اون موقع اصلا تو ایران کاکائو درست نمیشد و فقط کسانی که خارج بودند از اونجا برای خونوادشون می آوردند ... همه اینها به کنار علت اصلی رنگ پوست روشن و سفیدشون یکیش این بود که اون بچه ها صب تاشب تو خونه بودن یا بعبارتی نازنازی بودن و زیاد از خونشون بیرون نمیومدن درصورتی که ما صبح تا غروب زیر آفتاب داغ جنوب پوستمون رو سیاه میکردیم . علت بعدیش هم برمیگرده به ژنتیک و شاید یکی از علتهای موثرش بعلت رفاهی که خونواده های خارج رو اونموقع داشتن تغذیه ی مناسب پدر و مادر و بچه هاشون بود . پست با موبایل .
![]()
این هم عکس کاکائویی که به خاطر داشتن عکس شیر به کاکائو شیری معروف بود
کش می اومد و طعم فوق العاده ای هم داشت .