دیشب رفتم خونه خواهرم ، شوهرخواهرم از سفرخارج برگشته ، وقتی منو دید ! کجایی پیدات نیست و ... خلاصه حسابی بهم توپید! انگار داشت زلزله میومد ! منتظر بود منو ببینه تمام عقده هاش سر من خالی کنه ! بعد یه بارگی رفت سراصل مطلب : تو نماز هم میخونی ؟گفتم : میگن ؛ دوباره پرسید نه میگم میخونی ؟حالااا ... اگه خدا قبول کنه ، هی ... تو میدونی یکی از شروط قبول شدن نماز رضایت پدرومادره ، تا هستن سر و سامون بگیر ، دنیا هیچ تضمینی نداره ، یکی رو انتخاب کن ، ظرف بیست ساعت یکی رو انتخاب کن تا برات برن خواستگاری ، هیچکی بدردت نمیخوره ، پشیمون میشی ، مادر من مث شیر بود قبلش باهاش صحبت کردم ، چهارساعت بعد برام خبر آوردن مرد ، گفتم چیکار کنم ، من روزی نیست که به ازدواج فکر نکنم ولی وقتی فعلا نمیشه نمیشه دیگه ، گفت : آتیش تو دلت بنداز ، قبر بابای دل . دل چیه ! پا رو دلت بزار ، یکی انتخاب کن تمومش کن بره دیگه ، میخواستم بگم eeeeeeقبربابای دل ؟ دل همه کار میکنه ، من بیخیال دلم بشم اونوقت تو جواب دلمو میدی ؟ مگه کسی جرأت داره چیزی بگه ! رو حرفش حرف بزنه ! خیلی آدم جذبه داریه (از قبل اینکه من دنیا بیام ایشون تو زندگیمون بوده)یعنی یجورایی حکم بزرگتر داره)یه بارگی ته دلمو خالی کرد ، گفتم حالا که اینطوره پس شما یکی انتخاب کنین تا من بیام ببینمش ، تو دل خودم گفتم اینطوری اگه از زنی که برای پسرش یعنی پسرخواهرم انتخاب کرده زشت تر باشه میگم ببین ! خلاصه ، بهترم باشه ، چه بهتر ، خلاصه حسابی شروع کرد به نصیحت و با صدای بلند با من حرف زدن ! منم که مظلوم ، هیچی نمیگفتم ، صدام در نمیومد ! میدونستم هرچی بگم هیچ فایده نداره و یه چیزی جوابم میده نمیزاره حرف بزنم ، میخواستم بگم دفعه قبلی هم تو همینطور کردی منو بردی خواستگاری طرف ، وگرنه من که خونشون برو نبودم . اونقدر گفتی و گفتی ، اونقدر گفتی این چیزا مهم نیست که ...
برچسبها:
خواستگاری,
ازدواج,
پسندیدن,
دلنوشته
+
نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۶/۱۵ساعت 7:25  توسط بور و سفید
|