چیزی که الان تو جامعه و عزاداریا هست بنظرم خیلیش اون چیزی نیست که مدنظر انبیا و صالحین باشه ! این عزاداریا باید به شکلی باشه که نمودش تو جامعه مشخص بشه ! یعنی یجورایی تو شخصیت و اخلاق و رفتار مردم اثر بذاره ...

عزاداریا جنبه تفریح پیداکرده ! لباس فروشیا با انواع و اقسام لباس محرمی که بیشتر پوشیدن اینجور لباسا جنبه ی خودنمایی داره ! حتی نذری دادن چشم و همچشمی شده . 

طرف برای دادن یه لیوان شربت راه عموم مردم رو بندمیاره ! بابا نذرتو جای دیگه اداکن شرط نشده حتما جلودر مغازه خودت باشه.

خداکنه هرکی هرکاری میکنه ! مداح نوحه خون ، اون کسی که نذری میده و اونی که سینه میزنه کارش رو از روی اخلاص انجام بده و دلی باشه ... کارای دلی همیشه به دل میشینه هرچند کم باشه ولی باارزش هست . 

 معلوم نیست هرکدوم از ما اگه در دوران امام حسین ع بودیم کدوم راه رو انتخاب میکردیم ؟! 

ولی من از خدا میخوام با همه ی خطا و اشتباهاتی که دارم اون لحظه ی اصلی به خودم بیام و راه درست رو انتخاب کنم، هرچند ایستادن پای حق و حقیقت تاوان داره تا انتها پای حرف حق بایستم هرچند به قیمت کشته شدن باشه . 

بنظرم نتیجه اصلی از تیتری که نوشتم حاصل نشد . میخام اینو بگم که هرروز میتونه عاشورا باشه نه اینکه بخوایم عزاداری کنیم ! بلکه ایستادن پای حق در هر زمان و مکان


برچسب‌ها: محرم
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۶/۱۴ساعت 1:48  توسط بور و سفید  | 

امروز عصر رفتیم خونه ی عموم . تو دلم گفتم فرصت خوبیه تا بهتر ببینمش .

 

وقتی رفتیم ننشست و سریع رفت تو اطاقش . دندوناشم ارتودنسی کرده بود ...

شاید بخاطر این بود که نموند .

اما تو اون چندلحظه تونستم کامل براندازش کنم و به حرف دلم برسم .

سلام علیک گرمی کرد و بعد رفتش ...

من بیشتر با چادر دیدمش ، نه با تیپ توخونه ای .

نههههههه ! اونی نبود که من فکر میکردم ...

هیچ اشتباهی دیگه از جانب من نباید صورت بگیره ...

واقعاً تن آدم میلرزه ، بخواد اشتباه کنه اونم تو این امر به این مهمی !   

اگر کسی رو دیدم باید نه یکبار بلکه چندبار ببینمش ، بعد باهاش صحبت کنم و نتیجه گیری کنم .

خوشبختانه یا متاسفانه حساسم و حساستر شدم رو این قضیه .

هروقت قسمت بود اونی که میخوام میاد تو زندگیم . باید صبر کرد ، صبر ، صبر ... نباید سخت گرفت.


 

۱-به کسی هیچ ربطی نداره هرچندبار که میخوام به یکی فکر کنم و از فکرش خارج بشم . منم و دل خودم به هیچکی هم مربوطی نیست .

۲- ازدواج نکردن بهتر از ازدواجی بدون داشتن علاقه ، همراه با احساس پشیمانی است .   


برچسب‌ها: دلنوشته, پسندیدن, دختر عمویم, عقاید
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۳۰ساعت 23:19  توسط بور و سفید  | 

نوروز

سلام، سال هزار و سیصد و نود دو مبارک . سال خوبی براتون باشه . انشالله همه به مراد دلمون برسیم .

 


برچسب‌ها: عکس, طراحی شده
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۳۰ساعت 16:8  توسط بور و سفید  | 

مال زمانیه که امام زنده بوده  

 

موقع سال تحویل داشته پیام نوروزی میداده .

تصویر جالبی هست ، یه عالمه گل میخک گذاشتن رو سفره .

حتماً قبلش رفته بودن کوه

سفره پر از شیرینی های محلی و سنتیه


برچسب‌ها: عکس, امام خمینی, قدیمی, عکس شخصی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۱/۱۲/۲۹ساعت 21:48  توسط بور و سفید  | 

بازم دختر عموم  رو دیدم ، هر وقت میبینمش احساساتم نسبت بهش زنده میشه ‏!‏ دختر عمومه ‏!‏ اصلا دلم میخواد دوستش داشته باشم ، دختر عموی خودمه ‏!‏ دلم خودم میخواد دوستش داشته باشم ، قبلا هم گفتم به اونچه میخوام خیلی نزدیکه ‏!‏ ولی به دلایلی که خودم میدونم نمیتونم اقدام کنم ، هیچ نقصی درون خودش و خانواده اش نیست ولی من خودم میدونم فعلا به یقین نرسیدم . ولی دختر عموم عجب اعجوبه ایه که تونسته بین اینهمه دختر تو دلم راه پیدا کنه ‏!‏ اونقدر دوستش دارم که همش براش آرزوی سلامتی و موفقیت میکنم . خیلی ساده ، آروم و بی ریاست ، هروقت دیدمش دلم لرزیده ، پس یه چیزی هست ، خودش هم هروقت من رو میبینه لبخند میزنه ، احساس میکنم خودش هم منو دوست داره و این دوست داشتن من یکطرفه نیست . الکی نیست که دلم این مدلی میخواد ، وقتی همیشه دلم این مدلی میخواد تا حالا عوض نشده بازم عوض نمیشه . خدایا چیکار کنم ‏!‏ نشه آحرش به هرشکلی یا شدنش پشیمونی داشته باشه یا نشدنش باعث بشه بعدا حسرت بخورم . قلبا خیلی دوستش دارم


برچسب‌ها: آروم, دلنوشته, پسندیدن, سادگی و بی آلایشی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۲۳ساعت 19:17  توسط بور و سفید  | 

 

 

سلام .

 

دو تا عکس از دوران کودکی و نوجوانیم پیدا کردم .

جالبه هاااا ! وقتی بعد از مدتها عکس کودکی خودتو ببینی !

حس خوبی نسبت به این عکسها دارم 

کاش اون زمان یکی بود از ما بیشتر عکس میگرفت  

یه عکس پیدا کردم ، عیده . سفره ی هفت سین پهن شده. عکسه خیلی پیام داره . تو تلویزیون قدیمی عکس امام (ره) نشون میده . یه عکس رنگ و رو رفته ی قدیمی . ولی برای من خیلی باارزشه . واسه عید میزارمش .

در ادامه مطلب عکسها رو ببینید . رمز نداره .  


برچسب‌ها: خاطرات, علاقمندی ها, کودکی و نوجوانی, عکس
ادامه مطلب
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۰۹ساعت 19:38  توسط بور و سفید  | 

متأسفانه دور جدید هجمه ها و حمله ها به وبلاگ من شروع شده . البته از این آدما توقع دیگه هم نمیره که بیان به بدترین شکل توهین کنن ... دیگه از اینجور نظرها تأیید نمیشه . برای اینکه بدونید ما واهمه ای از تأیید این نظرات نداریم سری به پستهای قبلی بزنید و کامنتها رو بخونید . زشته والله . تویی که ادعای آزادیت میشه . آی تویی که ادعای سوادت میشه ، زشته به خدا . من هیچی نیستم لااقل تو شخصیتت رو نشون بده و خوب باش . همین ! نوشته تو یه ساندیس خوری و یه پامنبری شهرستانی . با یه ادبیات خیلی بد که تأیید نکردم . من افتخار میکنم که ساندیس خور جمهوری اسلامیم  من پامنبریم بهتر از اینکه تو پامنبری رقاصه هایی ! ادب و تربیتی که از اونا یاد گرفتی نشون دادی . بسه !  بعد هم نوشته دانشگاه تهران درس خونده ! اگه دانشگاه اینطور آدمایی تربیت میکنه چه باید گفت؟!  از این وبلاگ بدت میاد میگیم درست . اما تو شخصیت داشته باشه و شخصیت خودت رو نشون بده . من هیچی نمیتونم بگم جز اینکه برای اینطور آدما تأسف بخورم . برای این نوع ادمها جواب بسیاره . اما حواله ی حرفاشون با خدا ... 

..........................................

این قسمت هرسوالی درباره ی من یا هرکی دارید میتونید بپرسید ولی نظر اونهایی تأیید میشه که آدرس وبلاگشون رو بزارن ...  نظرات شما همراه با ادرس وبلاگتون این زیر قرار میگیره + جواب من ... اینطوری بازدید کننده های وب من از وب شما هم بازدید میکنن ...

..........................................................................

√ قـَلـ ـب اَفــــ ــزار √ : بهترین لحظه ی زندگیت یا بهترین روز زندگیت چی بوده کامل توضیح دهید

جواب : شاید باورت نشه ولی بهترین لحظه ی زندگی من وقتی بود که بعد از شش ماه تونستم ازش جدا بشم . دلم میخواست داد و فریاد بزنم . تو این مدت همین رو از خدا خواسته بودم و آرزوم برآورده شد . تقریبا نزدیکای عید بود مثل این روزایی که توش هستیم . ولی خدائیش سخت بود مثل کسی که ته یه چاهی گیر افتاده باشه و بدونه هیچ فریاد رسی غیر از خدا نداره . با حل شدن این مسأله کل ناراحتیهایی رو که تو عمرم داشتم رو فراموش کردم  

+√ قـَلـ ـب اَفــــ ــزار √ :


۱_اگه 500 میلیون پول داشتی اولین کاری که میکردی چی بود؟
۲_ بزرگترین عیبی که خودت فکر میکنی داری چیه؟
۳_خوشمزه ترین غذایی رو که خوردی کی و کجا بوده؟
۴_بهترین اس ام اسی که شنیدی چی بوده؟
۵_بهترین کارتون دوران کودکیت چی بوده؟
۶_کدوم سوال منو بیشتر دوس داشتی؟

فکر کنم صندلی داغت آتیش گرفت

جواب : عجب سوالایی پرسیدی  واقعاً آتیشی شد . داغ داغ

۱- اگه ۵۰۰ میلیون ریال یا تومان ؟ تومان داشته باشم اول یه خونه یا اپارتمان تو مشهد میگیرم تا هروقت دلم بخواد در جوار امام رضا (ع) باشم ... بعد یه خونه تو تهران . البته لازم نیست جای لوکس یا شمال شهرش باشه ... با بقیشم یه زمین کشاورزی میگیرم و آبادش میکنم .

۲- من زیاد از کار کردن و دردسر کشیدن خوشم نیاد شاید این عیب بزرگی باشه . همیشه دوست دارم برای خودم و به مقدار نیازم کار کنم .

۳- مادرم بیشتر وقتا غذاهای خوشمزه درست میکنه . همین دیروز پلو مرغ با رب انار که حسابی چسبید

۴- پیامک برام کم میاد ولی از پیامکای ایرانسلی که خیلی بدم میاد . 

۵- بچه های کوه آلپ رو خیلی دوست داشتم .

۶- همون سوال ۵۰۰ میلیون تومانی

+ برگ هایی در آغوش باد

 منم سوال دارم:
1.بزرگترین اسوه زندگیتون کیه؟
2.شیرین ترین آرزوی کودکیتون؟
3.قشنگترین خوابی که دیدی؟
4.بهترین جمله ای که روتون خیلی تاثیر گذاشت تا جایی که خودتونو تغییردادید.
5.اگه به هفت سال پیش برمیگشتین چه کاری رو انجام میدادین و چه کاری رو نه؟(غیر از نامزدی تلخ جوابش)
6.چیزی که ازش خیلی میترسید چیه؟
7.بدترین رویای زندگیتون؟
8.همین الان چشماتون رو ببندید خودتونو، توی کجا تصور میکنید؟
9.اگه بهتون بگن تا 7دقیقه دیگه فقط زنده هستید چه کار میکنید؟
10.تو این چندسال عمرتون مفیدترین کاری که کردین چی بوده؟
11.زشت ترین صحنه ای که دیدین و تو ذهنتون هنوز مونده چیه؟
12.خودتونو تو یک جمله شرح بدین!
13.اگه بور و سفید بخواد زندگیشو عوض کنه از کجا شروع میکنه؟
14.بخوای شهری رو که توش زندگی میکنی عوض کنی کجای دنیا میری؟
15.تصور کن یه فرشته ای که همه دعاهارو مستجاب میکنه توی 10ثانیه فرصت میده ارزو کنی تا برآوردش کنه چی میگی؟
16. بور و سفید اگه بخواد مرگ رو انتخاب کنه کدوم نوعشو انتخاب میکنه؟
17.سوال اخرو خودت بگو خودتم جواب بده.

جواب : ماشااالله ! جای همه ی خواننده های وبلاگم سوال پرسیدین ! منم سعی میکنم با حوصله جواب بدم

۱- اسوه ی خاصی تو زندگیم نیست ! چرا دروغ بگم ؟! سعی میکنم خوب باشم و به اونچه خدا و ائمه و پیامبران سفارش کردن عمل کنم .

۲- وقتی کوچیک بودم خیلی دلم میخواست ماشین داشتم .

۳- یادم نیست . فک کنم خیلی وقته خواب قشنگ ندیدم . یادم اومد مینویسم .

۴- سعی میکنم به جمله هایی که درسته تا جایی که میتونم عمل کنم ولی قضاوت عجولانه رو خیلی بد میدونم و سعی میکنم نکنم .

۵- هفت سال کمه ! هفت سال پیش تو افسردگی بودم و نمیتونستم کاری برای خودم انجام بدم . اگه به سیزده سال پیش برمیگشتم بجای سربازی میرفتم دانشگاه بعدشم نمیگذاشتم داداشم مغازه بابام رو بفروشه و من برای کار کردن تو سختی باشم . چون اونموقع سربازی بودم . با شوهرخواهرم واسه مغازه کامپیوتری شریک نمیشدم . اوضاع روحی و مالیم بهتر بود و یه همسر خوب و در شأن خودم انتخاب میکردم .

۶- من همیشه از این میترسم که دوباره یکی یاد تو زندگیم که بهش علاقه نداشته باشم - دختر سیاه - بخوام تو یه جمعی که بزرگان نشستن صحبت کنم .

۷- همون دختر سیاه و زمانی که عقد بودیم . از این بدتر تو زندگیم نمیدونم .

۸- تو یه جای پر از گل

۹- هیچی ... فاتحه خودم رو میخونم  میگم که قرضام رو بدن ... دعا میکنم خدا گناهام رو ببخشه .

۱۰- مفیدترین کاری که کردم  درس بخونم .  البته کارای مفید زیاد دارم . هربارم یه کار مفیدی انجام میدم  ... 

۱۱- راستش یادم نیست

۱۲- من یه آدم صاف ، ساده ، صادق و تو بعضی امور صبور هستم . 

۱۳- زندگیم رو بخوام عوض کنم ؟ ... نمیدونم والله . از کودکی !

۱۴- میرم مشهد

۱۵-  میگن برای فرج دعا کنید که گشایش کارهای شما در فرج امام زمانه ! ولی خودت که میدونی اولین آرزوی من چیه

۱۶- شهادت ... از خدا میخوام توفیقش رو پیدا کنم . مرگ در بستر فایده نداره .

۱۷-  سوال از خودم ؟ باشه ! چرا اینقدر تو انتخاب همسر سخت میگیرم ؟ واسه اینکه میخوام به اونی که تو دلمه برسم تا فردا احساس پشیمونی نکنم و اگه بهش میگم دوستت دارم ، واقعاً و از صمیم قلبم دوستش داشته باشم . آدمی نیستم که بتونم نقش بازی کنم .   

  + غریبه

ببخشید این سوال رو میپرسم ولی یعنی شما به اون دختر سیاه هیچ احساس جنسی نداشتید؟!!! خیلی از دخترهای سیاه هستند که خوشگلن!! من خودم عاشق سبزه ها هستم !! عجیبه

جواب : خب شما تا جایی که من میشناسمتون دختر هستید در مورد دخترا بیشتراینطوریه که از پسر سبزه خوششون میاد پسرها هم خیلیاشون دختر سبزه دوست دارن ... من خودم پوست صورتم سبزه است ولی سبزه روشنم .

اما من هیچ احساس جنسی نسبت به اون نداشتم و حتی میلم از بین رفته بود . علتش رو هم گفتم بنویسم باز عده ای نفهم میریزن تو وب توهین میکنن و یه نسبتهایی میدن که لایق خودشون و جد و آبائشون هست ... اما بازم میگم برای روشن شدن اذهان و اینکه دخترها بدونن باید برای شوهرشون باید به خودشون برسن ... بدن پرمو و زمخت و اینکه یکی به خودش نرسه چه علاقه ی جنسی به وجود میاره ؟ مگه یه پسر از اینطور دختری خوشش میاد که اصلاح نکنه ؟ من خودم خیلی حساسم و حتی میگم خودم بهتر از اون بودم حالا یه عده ای میان میگن از خودش تعریف میکنه ولی هیچ جاذبه ای برای من نداشت و ازش بدم اومده بود . بدتر از همه اینه که وقتی این موضوع رو مطرح کنی بخواد باهات لجبازی کنه .

+√ قـَلـ ـب اَفــــ ــزار √ : 

درجواب غریبه باید بگم 99%دخترای سبزه شاید خوشگل باشند اما جذاب نیستند ...جذابیت دختر بودن به سفیدی و لطافت دخترونشه ....من که دخترم ولی اگه پسر بودمم مثل بور و سفیدا دنبال یه دختر سفید بودم
سوالات بعدی من
8_می دونی که گل بی عیب خداست ...حالا اگه قرار باشه همسرت یه خصوصیت بد داشته باشه ترجیح میدی چی باشه؟
9_به نظرت راسته که آدم از هر چی بدش بیاد سرش میاد؟
10_هر آدمی تو زندگیش بارها ضایع شده تو بدترین و خنده دار ترین ضایع شدنت چی بوده و کجا بوده؟
11_اگه من بهت 500 میلیون(تومن)بدم بگم هرچقدر دوس داری به من بده چقدرشو بهم برمیگردونی؟
12_اسم کوچیکت چیه؟
13_اگه اون دختره که باهاش نامزد بودی سفید و بور بود اما بقیه خصوصیتاش همونجوری بود الان دنبال یه دختره سبزه بودی؟
1۴_از کدوم سوالام اصلا خوشت نیومد؟

جواب : این حرفو نزن !!! نمیدونی میان تو وبت بهت بد و بیراه میگن ؟!!! نگو سفیدم ! نگو سفید دوست دارم که میان میکشنتاااااا . جدی میگم میان تو وبت بهت توهین میکنن !!! یه مورد اینطوری سراغ دارم .  اما جواب سوالا !

۸- بله گل بی عیب خداست ، درسته ، دلم میخواد خدا خودش کمکم کنه چون هر صفت بدی تو ذوق ادم میخوره ! خدا خودش کمک کنه و مسائلی که زیاد حساس نیستم رو خدا نده بهتره ! چون بعضی وقتا ادم نمیدونه ! فک میکنه یه خصلتی مهم نیست یا یه صفتی زیاد بد نیست وقتی میره تو زندگی میبینه نه ! انگار غیرقابل تحمله ! برای من چیزهایی مثل جهیزیه و تحصیلات و اینکه صددرصد طرفدار جمهوری اسلامی باشه مهم نیست خودم کم کم درستش میکنم . همین که دلش پاک باشه و صداقت داشته باشه کافیه برام . البته اگه ولایی باشه که نورعلی نوره

۹- نه ، همیشه هم درست نیست ، من از خیلی چیزا بدم میاد که سرم نیومده ( الان عقده ایا دعا میکنن سرم بیاد) دعا میکنم نشه ...

۱۰- تو یه وبسایتی بدون اینکه مطلب رو کامل بخونم نظر دادم ... پشت سرش یکی نظر داد که تو اصلاً مطلب رو خوندی ؟ حسابی ضایع شدم .  بعدش رفتم عذرخواهی کردم .

۱۱- دست شما درد نکنه خییییلی ممنون ! همش رو بهت برمیگردونم با تشکرات فراوان از شما

۱۲- بعداً میگم

۱۳- نه ، به هیچ وجه دنبال دختر سبزه نبودم ، شاید بیشتر سعی میکردم تغییرش بدم . آخه اونطوری نمیشد ! چی رو باید تغییر میدادم .

۱۴-  از سوالای ۸ و ۱۳ ... نه اینکه خوشم نیومد . امیدوارم چنین چیزی اصلاً پیش نیاد دیگه . البته سوال هشت که طبیعیه هرکسی یه عیبی داره ولی امیدوارم اون عیبی نباشه که تحملش رو نداشته باشم .

+ غریبه

اگر خودت یه دختر سبزه بودی که احیانا بی ریخت هم بودی اگه مردی (که عاشقش هستی) به خاطر زشت بودن و سبزه بودنت (مرد از نوع باایمان و خداپرست واقعی) تو رو حقیر می دونست علی رغم اینکه تو هزارتا آرزو در مورد اون مرد داشتی!!!!! اوه چطوری خودت رو دلداری می دادی کلا چیکار می کردی؟
1- گریه میکردی و برنامه خودکشی می چیدی؟

2- زود می تونستی با این موضوع کنار بیای و طرف رو فراموش کنی!!
3- برمیگشتی هر چی تو دهنت بود بهش می گفتی؟
4- می رفتی تو فاز اینکه یه راهی پیدا بشه پوستت رو روشن کنی؟
5- می رفتی ادامه تحصیل می دادی؟
6- می رفتی تو افق محو میشدی؟
و سوال بعدیم؟ به نظرت اگر اون نامزدت با همون قیافه رنگ پوستش سفید بود و البته می تونست موهاش رو رنگ کنه که بور هم بشه، تو باز هم بهش علاقه داشتی و یا کلا از رفتارش هم ناراضی بودی؟

جواب : من گزینه ۴ رو انتخاب میکردم . اول فکر میکردم این آقا واسه چی اومده خواستگاری من ؟ به چه امیدی ؟ ظاهری که ندارم ! حداقل اخلاق داشته باشم . پس بزرگش میداشتم و سعی میکردم قدرش رو بدونم و به حرفاش گوش بدم . البته مرد خداپرست واقعی کسی رو حقیر نمیدونه ! برای همه ارزش و احترام قائله ! تا جایی که نافرمانی خدا رو نکنه!  اما وقتی یکی ارزش خودش رو نگه نمیداره ؟! من همیشه سعی میکردم براش ارزش بالایی قائل باشم و احترامش رو حفظ کنم . این بود که تا لحظه ی اخر احترام هم رو نگه داشتیم و مثل دو تا ادم متمدن جدا شدیم . بماند که اطرافیان یکم شلوغش کردن . بازم میگم من خداپرست واقعی نیستم . اگه بودم شاید با این موضوع کنار میومدم ولی من نتونستم . داشت خفم میکرد ! به اینجام رسید . منم کار رو تموم کردم و بدترین حلال رو انجام دادم . ولی راضیم . خیلی راحت شدم .

جواب سوال بعدی : آره از رفتارش هم ناراضی بودم . یعنی تو هیچ موردی دل خوشی ازش نداشتم . ولی خب همه ی عوامل دست به دست هم داد تا دیگه نخوامش ...

+ سمیرا

سلام منم یک سوال بپرسم الان از اون خانم خبری دارین؟ازدواج کرده؟
اینجوری که ازش حرف می زنید انگار قابل دیدن اصلا نبوده تازه اگر خانواده اصرار کردند چرا شما زیر بار رفتین و قبول کردین؟تا آدم خودش نخواد کاری که بخواد انجام نمیشه

جواب : سوال خوبی بود ! خب من احساس میکردم میخوامش ، چندین ماه همینطور اسمش رو میبردم ! میگفتم دختر آروم و خوبی بنظر میاد ، ضمن اینکه از خانواده ی سرشناس و اصیله ! چادری هست و مسجدرو ! ولی موضوعی که ناراحتم کرده بود سیاه بودنش بود ! تا اینکه یکی از خویشاوندان بانفوذمون از موضوع اطلاع پیدا کرد و با پدر دختره صحبت کرد ، هرچی گفتم بخاطر رنگ پوستش مرددم ، ولی قبول نکرد گفت میریم کاملتر ببینش و باهاش صحبت کن ! اونشب به اتفاق خانواده رفتیم خونشون ، تو خونه بهتر بود ! همونشب قرار شد با هم صحبت کنیم ، وقتی باهم صحبت کردیم چنان زبونی واسه ما ریخت ! اونقدر قشنگ صحبت کرد و من رو امیدوار کرد ، ضمن اینکه ظاهرشم بنظرم بد نیومد و اون سیاهی که ازش تو ذهنم بود ، دیدم اونطوریام نیست و خوبه (نگو به خودش رسیده بود)، با وجود اینکه مادر و خواهرم نپسندیده بودنش ولی چون من نظرم مثبت شده بود هیچی نگفتن تا کاره انجام بشه ، فرداش آزمایش دادیم و دوهفته بعد عقد کردیم .... این بود ... ولی فکر نمیکردم اونقدر ظاهر و اخلاقش تو ذوقم بخوره که دیگه اصلا نخوامش ، فکر میکردم همه چی درست میشه و خدا هم وعده داده که اگه بخاطر دیندار ی طرف ازدواج کنید علاقه رو خودش بوجود میاره توکل کردم ولی فکر نمیکردم اونقدر لجوج و بداخلاق باشه ولی خداروشکر که همه چی تموم شد . در ضمن ازش خبر دارم . باباش رو گاهی میبینم . تحصیلات دانشگاهش تمام شده ولی هنوز ازدواج نکرده .  

پیشنهاد میکنم صفحه مصاحبه با بور و سفید  رو هم بخونید .


برچسب‌ها: بور و سفید, صندلی داغ, مصاحبه بور و سفید
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۳۰ساعت 20:44  توسط بور و سفید  | 

امشب حاج آقاعالی تو مسجد سخنرانی داشتن . ایشون یکی از اون کسانی هستن که من حرفاشون رو خیلی دوست دارم و به دلم میشینه . خیلی وقته میشناسمش . قبل از اینکه بعنوان کارشناس بیاد تو برنامه به سمت خدا من میشناختمش . آخر سخنرانیش رفتم پیشش . بهش گفتم حاج اقا من خیلی دوستت دارم . لبخند زد . گفتم من سخنرانیهاتون رو از تلویزیون میبینم و توجه میکنم . خلاصه حرف دلم رو بهش زدم خیلی خوب بود گفتم حرفاتون و سخنرانیهاتون چون از دل میاد واقعاً به دل میشینه . گفت : ما دعاتون میکنیم . فکر کرد دارم ازش تعریف میکنم . میخواستم در مورد خودم باهاش صحبت کنمااا . گفت الان دارن دعا میخونن اجازه بدین دعا کنیم .


برچسب‌ها: مذهبی, سخنرانی, حاج آقا عالی, خاطرات
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۱/۱۱/۲۷ساعت 0:51  توسط بور و سفید  | 

مدتی بود میخواستم عکس میز کارم رو بزارم . این عکس رو تابستون گرفتم .

 

وقتی وبلاگ خط خطی های من  رفتم منم ترغیب شدم یه عکس از میزم بزارم .    


برچسب‌ها: عکس, عکس شخصی
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۱ساعت 19:47  توسط بور و سفید  | 

هرچی بیشتر به دوران کودکیم فکر میکنم خاطرات خوش اون زمان زنده میشه . هیچی نداشتیم ولی دلمون خوش بود ،هر روز کلی بازی میکردیم .بعدشم ساعت پنج بعداز ظهر کارتون میدیدیم .زمان ما فقط نیم ساعت کارتون داشت اونم بیست دقیقش خانم مجری صحبت میکردوبلاگ خط خطی های من یه مطلب در مورد کارتونای این زمان با دوران قبل نوشته بود منم حسابی تو حس اون دوران رفتم . یادمه من خانم مجری رو خیلی دوس داشتم ، یه بار گفتم دلم میخواد خانم مجری زنم بشه ‏ میگفتن دست بردار نمیشه که ... آخه خیلی مهربون بود ، خیلی با مهربونی با ما بچه های اون زمان صحبت میکرد میدونست که چقدر از کمبود امکانات داریم رنج میبریم یادش بخیر ‏!‏ من کارتون زیاد دوست داشتم ، اوایل کودکیم بولک و لولک رو خیلی میدیدم ، میگفتم بولک منم ، لولک هم خواهرمه چه دورانی داشتیم ... بیشتر از اون بعدش عاشق بچه های کوه آلپ شدم . تو اون کارتون دنی یه پسر ناز و کوچولو بود که بخاطر یه مجسمه ی چوبی که دوست خواهرش یعنی لوسین ساخته بود و میخواست ازش بگیره به ته دره سقوط کرده بود و پاش شکسته بود ‏!‏ بنظرم خیلی شخصیت دوست داشتنی داشت و منم خودمو جای اون تصور میکردم و خواهرم هم جای خواهرش ، ببین چه دنیای قشنگی داشتیم . پای دنی شکسته بود و دکترا گفته بودن هیچوقت پاش خوب نمیشه تا اینکه یه دکتر خوب تو یه شهر دیگه اونو عمل کرد و در آخر پاش خوب شد ‏ولی همیشه چشامون پر اشک میشد وقتی لوسین به عمد اینکار رو نکرده بود و خواهر دنی از اون ببعد باهاش حرف نمیزد ، لوسین بخاطر اینکارش خیلی منزوی شده بود و هر روز تو زمستون برفی به خونه ی پیرمرد مهربونی تو جنگل میرفت و با هم مجسمه ی چوبی میساختن ، خیلی زیبا نقاشی کرده بودن ... شاید میخواست از عذاب وجدان راحت بشه ولی خب برای خوب شدن پای دنی چه کارا که نکرد ‏!‏ کارتونهای اون زمان کم بودن ولی خیلی از کارتونهای الان بهتر بود ... بعدها بارپاپاپا هم قشنگ بود که به هرشکلی دلش میخواست در میومد . کارتون خانواده ی دکتر ارنست هم خیلی عالی بود ، داستانش از این قرار بود که یه خانواده تو یه جزیره گیر افتاده بودن که آقای دکتر ارنست و همسرش اومدن از چیز هایی که تو کشتی براشون باقی مونده بود کلیه ی وسایل و امکانات راحتیشون رو فراهم ساختن . خب فعلا کافیه ، شد بعدا میام تکمیلش میکنم .

 

بولک و لولک

 

بچه های کوه آلپ

بارپاپاپا

اینم خانواده ی دکتر ارنست .

  الان من بیشتر از هرچی به اخبار علاقه دارم . عاشق شبکه ی خبرم . هر روز اخبار پیشرفت و موفقیتهای کشورمون رو رصد میکنم . عشقم اینه .اومدم تمام کانالهای ماهواره هاتبرد رو قطع کردم و بجاش کانالهای ایران خودمون رو تنظیم کردم . اصلا اهل دیدن فیلم نیستم و بی اختیار وقتی فیلم داره کانال عوض میکنم . به بحث و مناظره هم زیاد علاقه دارم . برنامه ی دیروز امروز فردا یا گفتگوی ویزه ی خبری رو من هروقت باشه میبینم . سخنرانی های مذهبی رو هم خیلی دوس دارم . از ادمای سیاسی مذهبی حاج کاظم صدیقی رو خیلی دوست دارم . آقای ابوترابی فرد که نائب رئیس مجلسن . همیشه فکر میکنم اگه یه روز اینها رو ببینم دستشون رو میبوسم . خیلی دوستشون دارم .

ولی نمیدونم چرا از لاریجانی و سید احمد خاتمی زیادخوشم نمیاد . سید احمد خاتمی بسیار آدم تندیه . نه . اونو دوست ندارم . اصلا چرا من اینا رو دارم میگم ...   

از مداحان عزیز هم عاشق حاج رضا نبوی هستم . یه بار دعای کمیلش رو تو حرم امام رضا (ع) گوش دادم عاشقش شدم . هربار از تلویزیون کاراش رو پخش میکنه ظبط میکنم .

از سایتها هم هرروز به چند سایت خبری سر میزنم که یکیش خبرگزاری فارس هست . یکی دیگشم باشگاه خبرنگاران جوان  از یکی دو تا سایت شهرمون هم هرروز بادید میکنم . هر ساعت یا با موبایلم یا با کامپیوتر دائم بازدید میکنم .


برچسب‌ها: خاطرات, علاقمندی ها, عقاید, کودکی و جوانی
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۱/۱۱/۲۰ساعت 22:55  توسط بور و سفید  | 

از اینهمه آرامش و آسایشی که دارم واقعاً خوشحالم .

 

کی میگه نباید همه جا داد بزنی ...

هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییی !

اگه یکی دلخواه تو زندگیم بیاد خوشبخت تر هم میشیم .

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای !

خیلیییییییییییی خووووووووووبه


 

دیوونه بازی خوبه . به کوری کسانی که نمیتونن ببینن .


برچسب‌ها: دلنوشته, علاقمندی ها, عقاید
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۱/۱۱/۱۳ساعت 23:58  توسط بور و سفید  | 

مدتی پیش اومدیم گفتیم مشغول درس خوندنیم بعضیا بهمون خندیدن !

بعد ۱۳ سال مشغله و غیره و ذالک که دیگه بگم تکرار مکررات میشه .

 تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم تا حداقل از نظر تحصیلات در یک سطح خوبی باشم.

حالا اومدم بگم تمام واحدهای پیش دانشگاهی رو گذروندم ، همچنین تو فراگیر پیام نور  قبول شدم .

 ترم بهمن . دانشگاهش هم تا خونمون راهی نیست !

برم یا بزارم واسه بعد یا دانشگاه دولتی شرکت کنم یا ... ؟؟؟!!!

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۱۱ساعت 23:34  توسط بور و سفید  | 

رفتم پیش یکی از دوستام ، میبینم دل تو دلش نیست . میگم چیه ؟ میگه یه دختری رو دیدم اینجا دانشجوئه ! ازش خوشم اومده ! از نجابتش ! از متنانتش ، همچنین از ظاهرش ، حسابی دلش رو برده ! میگم خوب خیلی خوبه . اول تحقیق کن بعد برو خواستگاریش ! میگه با دختره صحبت کردم ، قبول کرده

 

امااا یه مشکل بزرگ وجود داره و اینکه خانواده ی خودش با این وصلت مخالفن ! حالا چرا ؟

بابای دختره کارگر بنائه ! تو یه شهر دیگه زندگی میکنن و همچنین جمعیت خانوادشون زیاده !

تو رو خدا بعضیا به چه چیزایی که گیر میدن . مگه مهم شرافت و درستی آدما نیست .

بسیار ناراحت بود از اینکه بخواد قیدش رو بزنه ! میگفت اگه بهش نرسم تو زندگیم شکست سختی میخورم .


 

خدا به یکی مورد دلخواهش رو میده ، بعد از اونطرف خانوادش مخالفت میکنن .

به یکی مثل من هم که خانوادم حرفی ندارن مورد دلخواهم رو نمیده .

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۱۱ساعت 23:16  توسط بور و سفید  | 

 

من که اگه دختری که قرار باشه بگیرم به استقلال علاقه داشته باشه ،

 

 همونجا رابطمو قطع میکنم . دلیل هم دارم

البته با عرض معذرت از تمام دوستان استقلالی . شرمنده ی همشون .

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۰۵ساعت 11:11  توسط بور و سفید  | 

 

 

یکی از خوانندگان وبلاگم به من خبر داد به تازگی یه نامرد از خدا بی خبر، از اونایی که میان وب و توهین میکنن وارد وبلاگ ایشون شدن و بخاطر مراجعه و حضورشون تو وبلاگ من هرچی فحش و فضیحت از دهنش بیرون میومده به من و اون داده !

 

آخه آدممم اینقدر نامرد و بزدل و ترسووووووو

به وبلاگ مردم چیکار داری ؟ زورت به من نرسیده رفتی سراغ وبلااااگ مردم !

اینکارت واقعاً شرم آوره .... بزدل پست .

مردی بیا وب من  چون دیدی نمیتونی با من دربیفتی رفتی سراغ وبلاگ مردم .

خییییلی نااااامردی !

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۱/۱۰/۲۹ساعت 23:9  توسط بور و سفید  | 

یکی به اسم حمید .... حمیییییییید ‏!‏ مث تو رب تبرک میگه ‏تو پست چت با موبایل پیام زده بود که پیامش رو تایید نکردم ، چون خیلی افتضاح بود و همه اش فحش نوشته بود ، خندم گرفت نوشته بود تو و رفیقای ریقونه ات ‏(‏قشنگترین فحشش این بود‏‏‏‏)‏اگه نرفته بودین خدمت چی از ارتش کم میشد ؟ نوشته بود خیلی خوش چسی دم باد هم میشینی ! این یعنی چی ؟نوشته بود : بچه ننه ای و نوشتی که یکی دلداریت بده ‏!‏ شاید خودش تو صفر چهار یا صفر پنج کرمان خدمت کرده بود ، چون یه چیزایی در این مورد نوشته بود ‏!‏ بنظرم بد نیومد بنویسم چون کم هم بیراه نمیگفت ‏!‏ اما من میخام جوابش رو بدم . آقا شاید تو صفر چهار یا صفر پنج کرمان خدمت کرده باشی ، اما تنها چیزی که یاد نگرفتی ادب و تربیت و معرفته ‏!‏ ثانیا خدمت هیچی نیست و ما هم نمیرفتیم چیزی از ارتش کم نمیشد ، اما معلوم نبود دیگه با آدمایی مث شما بی تربیت ارتش میخاست چیکار کنه ، ثانیا اگه ما گله کردیم بخاطر ضربه خوردن از همه جا و همه چی بود وگرنه ما هم مث همه ی بچه های این سرزمین ‏!‏ کم کم داره حرف یکی از دوستان باورم میشه که همیشه میگه : ما نسل سوخته ایم ...

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۱/۱۰/۱۲ساعت 7:28  توسط بور و سفید  | 

داستان خیلی غم انگیز دخترک کبریت فروش رو شاید بارها شنیده باشید ، شایدم از تلویزیون دیده باشید .

 

 در کل خیلی مقاومم و به این سادگی تحت تاثیر مسائل قرار نمیگیرم .

 اما داستان دخترک کبریت فروش رو هربار تو کتاب عربی میخونم قلبم آتیش میگیره . خیلی ، خیلی ، خیلی متأثر میشم .

ترجمه ی متن عربی رو در زیر میزارم

...............................................................................

سرما بسیار شدید بود و برف می بارید . در ان شامگاه کودکی در خیابانها پابرهنه میگشت .

هنگامی که از خانه خارج شد کفشی پوشید ، آن کفش پاهایش را از برف و سرما حفظ نمیکرد

زیرل در اصل آن کفش مادرش بود و کفش گشاده و پاره بود .و بخاطر ان از پاهایش افتاد ، هنگامی که تلاش می کرد بسرعت از خیابان عبور کند ،زیرا میترسید تصادف کند با ماشینی که  بسرعت در حال حرکت بود ، پس بازگشت تا کفشش را جستجو کند ، اما نیافت .

در لباس خود تعدادی قوطی کبریت حمل می کرد ، یک قوطی ان را در دستش گرفته بود . روز به پایان رسیده بود و او حتی یک قوطی کبریت نفروخته بود .

گرسنه بود و احساس سرما می کرد . بوی خوش غذا در خیابان پراکنده میگشت . شب عید بود .

در گوشه میان دو خانه ، دخترک نشست . میترسید با قوطیهای کبریت به خانه بازگردد بدون اینکه چیزی از انها را فروخته باشد . پدرش او را خواهد زد ، پدرش بیمار و فقیر بود .

نزدیک بود دستهایش از شدت سرما خشک شود .

یک چوب کبریت را روشن کرد ، گمان کرد کنار بخاری بزرگی نشسته است ولی شعله خاموش شد . چوب دیگری را روشن کرد ، در روشنایی ان مادربزرگ پیرش که مدتی پیش مرده بود در خیالش ظاهر شد . مادربزرگ مثل همیشه پاکیزه و مهربان بنظر میرسید ...

دخترک فریاد زد : مادر بزرگ مرا با خودت ببر ... دخترک عجله کرد و تمام چوب کبریتهایی که در قوطی بود روشن کرد ، میخواست که مادربزرگش مدت بیشتری در کنارش بماند ، مادربزرگ زیباتر به نظر رسید . مادربزرگ دستهایش را گشود و دختر کوچک را به اغوش کشید و با هم به سوی آسمان خدا پرواز کردند . جایی که سرما و گرسنگی و ستم نیست .

صبح سرد طلوع کرد و رهگذران کودکی را دیدند که بر لبانش لبخند بود و از شدت سرما مرده بود . دیدند در حالی که قوطی های خالی کبریت روبرویش بود .

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۰/۰۶ساعت 11:19  توسط بور و سفید  | 

این گل پائینی دیگه ‏!‏ همینکه عکسش رو این زیر انداختم ‏!‏ میبینید ‏!‏ فرق داره با بقیه ‏!‏ کمرنگ تره ‏!‏ تو ماه رمضون ، اوج گرمای جنوب کاشتمش ‏!‏ بیچاره بس که آفتاب بهش خورد مدتی پژمرده شد ، چندبار بارون تابستونی بهش خورد ، برگ کوچیکی زد ‏!‏ ولی دوباره رشدش متوقف شد ‏!‏ تا اینکه یک گل دیگه ‏!‏ همینکه تو پستای قبلی عکسش هست کنارش کاشتم ... بعد که یک گل دیگه اومد کنارش سریع چندشاخه اش برگ زد و غنچه داد ... این اولین گلش بود ‏!‏ برام جالب بود تا یه همدم پیدا کرد رشد کرد ... آدم هم اینطوریه ‏!‏ همدم نداشته باشه رشدش متوقف میشه :-‏‏(‏ 

 


برچسب‌ها: دلنوشته, گل خونه, علاقمندی ها, عکس
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۱/۰۸/۲۶ساعت 0:36  توسط بور و سفید  | 

سلام علیکم ، خدمت همه ی برادرانی که وبلاگ من رو میخونن سلام عرض میکنم ، و میگم هیچکی نمیتونه تصمیش رو همینطوری و بانگاه به دیگران بگیره ‏!‏ شاید خیلی از دوستان مشکل من رو داشته باشند ، ولی جدایی همینطوری نیست که کسی بخواد الکی از همسرش جدابشه ‏!‏ هرتصمیم نادرستی عواقبی برجای میگذاره که شاید قابل جبران نباشه ‏!‏ تصصمیمها باید باتوکل بر خدا گرفته بشه ، نه از روی هوا و هوس ‏!‏ منی که میبینید از ظاهر همسرم راضی نبودم و ازش جدا شدم ، صرفا فقط بخاطر ظاهر نبوده ‏!‏ درسته خیلی تاثیرگذار بوده ولی اخلاق و محبت و مطیع بودن هم خیلی تاثیرگذار بوده ، مخصوصا مطیع بودن که اگه از این نظرها خوب بود کارمون هیچوقت به جدایی نمیکشید ‏!‏ چون من ظاهرش رو که دیده بودم و بیشتر رو اخلاق و معنویاتش حساب کرده بودم که متاسفانه هیچ ... بنظرم محبت خیلی تاثیرگذاره و صرفا بور و سفید بودن خوشبختی نمیاره ‏!‏ چیزهایی مثل مطیع بودن ، همسطح بودن ، خوش اخلاقی ... من بعدا به این نتیجه رسیدم که اولا یکی باید باشه که اول از همه ظاهرش کاملا به دلم بشینه ، ثانیا در این مواردی که گفتم ، محبت و اخلاق و همسطح باشیم ، الان هم در هرحالی وجدانم رو قاضی میکنم ، چه وقتهایی که به مرگ فکر میکنم ، تو غصالخونه ، در هرحال ... میبینم تصمیم درستی گرفتم و زندگی اونطوری امکان نداشت ، طلاق هرچند خیلی بده ولی در یک صورت حلال هست ، بخاطر اینهاست ... خیلی حرفها هست ، باید زجرکشیده باشی از دست یکی تا بدونی طلاق چه معنی میده ‏!‏ من خیلی حرفها رو دلم میخواد اینجا بنویسم و برای آدمای خودش خیلی معنا و مفهوم داره ، واسه کسانی که در جریان زندگی هستند ولی این حرفهای من ممکنه از نظر خیلیهای دیگه بی معنی و مفهوم باشه . در ضمن ما از اولش محبتی بینمون نبود ، اینطوری نبود که حالا بگید اول زندگیمون با هم خوب بودیم ، بعد بتدریج از همدیگه زده شدیم و دیگه به هم علاقه ای نداشتیم ... بعله ، انقدر حرف هست که از هر زوایه ای صحبت میکنی زوایای دیگه پنهان مونده و نتونستی در موردش صحبت کنی تا حرف دلت رو گفته باشی و بدونن چه غمها و غصه ها که تحمل نکردی تا ازش جدا شدی ‏!‏ مگه همینطوریه ‏؟ الان که من رو میبینید به آرامش رسیدم رضای خدا رو هم درنظر گرفتم و تاجایی که میتونستم سعی خودم رو کردم ‏!‏ دیگه نمیشد ، اگر اینطور نبود الان عذاب وجدان داشتم ، حرفای خیلی زیادی هست که فعلا مجالش نیست و به وقتش یعنی هروقت مطالب رو جمع بندی کردم مینویسم ، امروز با یکی از دوستان میخوائیم برای ناهار بریم کوه ‏!‏ 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۸/۲۵ساعت 7:20  توسط بور و سفید  | 

من دلم خواسته برم کنار دریا ، کنار اون آبی دریا ، وقتی نور خورشید میفته تو آب ، برق، برق میزنه ‏!‏ وقتی ماهی ها گروهی میان کنار ساحل ، نگاشون کنم ،،، اونجا با دوستان چادر بزنیم بشینیم ، چای درست کنیم ، ماهیگیری کنیم ، ظهر که شد بشینیم ماهی بخوریم ، عصر هم یه شنای جانانه تو آبهای خنک ،،، همیشه خوش نمیگذره ، باید چندتا چیز باهم جور باشه تا بهت خوش بگذره ، اینکه دغدغه ای نداشته باشی ‏!‏ دوستات همراهی کنن ‏!‏ هوا خوب باشه و اینکه خدا هم کمک کنه تا حسابی بهت بچسبه ‏!‏ نیست ؟ آخ که یه بار رفتیم خیلی حال داد ، صبح حرکت کردیم ، ظهر رفتیم رستوران ، بعدناهار و یه استراحت کوتاه دوباره رفتیم کنار ساحل ... اونجا بود که طاقت نیوردم ، دیدم هوا بسیار عالی و آب دریا هم آبی ... لباسامو در آوردم و پریدم تو آاااااب ، مگه کیف داشت ، شنا رو خوب نمیدونم ، دیدم یه پرنده ای روی یکی از صخره ها نشسته ‏!‏ رفتم طرفش ، چه حس خوبی بود ، دلم میخواست برم طرفش نااازش کنم ‏!‏ که پرنده پرواز کرد‏!‏ خیلی خوب بود . یه بار رفتیم شب رفتیم تو پارک کنار دریا ، چادر زدیم ، شب یه کباب خیلی باحال درست کردیم ، به قصد کش خوردیم ، بعدشم تو چادر خوابیدیم ، صبح دیدیم همه ی اون آب ها غیب شده ‏!‏ نگو  جذر شده بود ‏!‏ ولی خوب بود دوباره دلم خواسته برم ‏!‏ خدا خودش کمک کنه ‏!‏

عکسهایی از ساحل اوکیناوای ژاپن


برچسب‌ها: دلنوشته, کنار دریا, عقاید, علاقمندی ها
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۱/۰۸/۱۶ساعت 15:7  توسط بور و سفید  | 

مهم نیست چقدر طول بکشد ، عشق واقعی همیشه ارزش انتظار را دارد ...

سراپا اگر زرد و پژمرده ايم ، ولي دل به پاييز نسپرده ايم


چو گلدان خالي لب پنجره
    پر از خاطرات ترك خورده ايم
    اگر داغ دل بود ما ديده ايم
    اگر خون دل بود ما خورده ايم
    اگر دل دليل است ما آورده ايم
    اگر داغ شرط است ما برده ايم
    اگر دشنه ي دشمنان گردنيم
    اگرخنجر دوستان گرده ايم
    گواهي بخواهيد اينك گواه
    همين زخم هايي كه نشمرده ايم
    دلي سربلند و سري سر به زير
    از اين دست عمري به سر برده ايم 


استاد قیصر امین پور

این ترانه با صدای خودم


برچسب‌ها: دلنوشته, صدای خودم, عقاید
ادامه مطلب
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۱/۰۸/۰۹ساعت 18:14  توسط بور و سفید  | 

سلام، صبحتون بخیر ، امروز میخوام راجع به دستگاههای متولی در امر ازدواج صحبت کنم و بهشون پیشنهاداتی بدم، البته پیشنهادهای من بی تجربه خالی از نقص نیست ولی تا اونجایی که میدونم مزایا و معایبش رو میسنجم بعد ارائه میدم ، تا جایی که میدونم دستگاه دولتی که در این امر فعال باشه و دختر و پسرهای مناسب هم رو معرفی کنه نداریم ، داریم ؟ بنظر من تو هر شهر یا شهرستانی اداره ی ثبت احوالش باید سایت داشته باشه و بمحض اینکه افراد به سن ازدواج رسیدن اسمشون وارد اون سایت بشه بطور اتوماتیک ، مشخصات دقیق از جمله تمام خصوصیات ظاهری ، قد ، خلقیات ، وضعیت خانوادگی ، مالی ، روحیات ، همه چی باید ثبت شده باشه حتی وجوه تشابه رو هم اعلام کنه ، خیلی تاکیدم بر این هست که این نهاد ، دولتی و زیرنظر دولت باشه که امکان سواستفاده نداشته باشه ، با کمک معلمین دبیرستان هرکی میخواد ازدواج کنه اول یه مشاوره ببینه ، بعدش هم دختری که مناسب با مزاج و شخصیتش هست بهش معرفی بشه ، تا جایی که میدونم سایت بزرگ تبیان داره این موضوع رو بررسی میکنه ، تو این وضعیت بد اقتصادی ، من یکی از مسائل و مشکلاتش واهمه ی زیادی ندارم ولی چیزی که باعث نگرانیم میشه این هست که طرف باب میل و طبعم نباشه ، اینقدر که رو ازدواج و ... تاکید میشه ولی به اونصورت مشکلات و موانع ازدواج ریشه یابی نمیشه ‏!‏ درسته که خیلیش به مسائل اقتصادی بر میگرده ولی خیلی ها هم که ازدواجشون به تاخیر افتاده مشکلشون عدم مورد دلخواهشون هست ، مثلا من یکی تو این شهر شلوغ باید کجا و دنبال کی بگردم ‏!‏ اگه فکر درستی برای این موضوع بشه خیلی از مشکلات حل میشه، طلاق هم کاهش پیدا میکنه ، فرض کنید اگه یکی که میخواد ازدواج کنه قبلش یه مشاور خوب باهاش صحبت کنه و بدونه دختر مناسبش باید چطور تیپ و شخصیتی داشته باشه ، همچنین برعکسش یعنی اگه یه دختر قصد ازدواج داشته باشه مورد مناسبش بهش معرفی بشه ... کمتر پیش میاد باهم سازگاری پیدا نکنند . باید بررسی و اجرا کنند تا موانع و مشکلاتش مشخص بشه .   


برچسب‌ها: عقاید
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۸/۰۳ساعت 7:32  توسط بور و سفید  | 

هر کاری میکنم از دیدن این قالبی که واسه وبلا‌گم ساختم نمیتونم دل بکنم ، هرچی بیشتر نگاش میکنم بیشتر دلبسته اش میشم . الانم به زور کامپیوترم رو خاموش کردم و اومدم خوابیدنی دارم براتون با موبایل مینویسم ، بنظرم قالبه خیلی خوب شد ، راستش بلد نبودم چطور باید قالب ساخت ولی از اونجایی که آدم به هرچی فکر کنه به دستش میاره و چیزهایی درباره اش میدونه منم قالبهای وبلاگهایی که اختصاصا برای وبشون طراحی شده بود رو میدیدم و تو دلم میگفتم چطور میشه منم یه قالب خوب بزارم که باب میل و سلیقه ی خودم باشه ‏!‏ تو وب یکی از دوستان با قالبهای مژگان آشنا شدم  , برام مهم بود که بک گروند قالبم سفید باشه ، به دلایلی ... همچنین دوست داشتم تو نوشته هاش و خط کشیهاش ظرافت خاصی داشته باشه از داخل آرشیوش یه قالب پسرونه که عکس بالاش یه پسر بود رو برداشتم و ویرایشهام رو روش شروع کردم ، او ل تصویر رو عوض کردم ، اندازه هاش بزرگ بود ، بعد تونستم کوچیکش کنم ، بعد نوبت به رنگ لینکها رسید ، رنگ اسم پستها و اینکه سایه داشته باشه رو نمیپسندیدم ، کلی روش کار کردم تا تونستم سایه رو بردارم و رنگ دلخواهم رو بزارم ، بنظرم خوب شده ، طرح بالای وبلاگ که خودم طراحی کردم و بنظرم زیبا هم شده بالای سمت راستش یه چشم زخم داره  ، مخصوص آدمای حسود ، یه گردنبند زیبا ، یه ساعت که نماد انتظار منه ... یه دست دعای زیبا ... و اسم وبلاگ با رنگ زرد به فارسی و فونت نستعلیق و قرمز به انگلیسی :-‏)‏ نظر شما چیه ؟ از وقتی وبم رو ساختم قالب یکنواخت نارنجی بود تا الان که بالاخره قالب دلخواهم رو گذاشتم . 


برچسب‌ها: دلنوشته, خاطرات
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۱/۰۷/۲۸ساعت 0:57  توسط بور و سفید  | 

و تبریک عرض میکنم این عید بزرک رو به همه و امیدواریم انشالله همه ی جوونها موفق باشند . این روزها به مناسبت ازدواج این دو بزرگوار به نام ازدواج آسان نامگذاری شده که بنظرم بسیار پرمناسبته ‏!‏ موفق باشید

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۱/۰۷/۲۵ساعت 22:6  توسط بور و سفید  | 

صبح جمعه یکی از برنامه های شبکه استانی بنام : ارتفاع امید رو میدیدم، مستندی بود ، که از تلاش یک مرد کرد در آباد کردن ارتفاعات یکی از کوههای اطراف روستاشون به نمایش کشیده بود ، واقعا جای سرسبز و خوبی بود ،  بنده های خدا خیلی زحمت میکشیدن، خاک حاصلخیز رو تا بالای کوه میبردن برای کاشت نهال انگور ... اون مرد یه دختری هم داشت که بهش کمک میکرد ... دخترش از اون تیپ دخترایی بود که من میپسندم ... ماشالله ، چه دختری بود ‏!‏ آروووم ، ظریف ، زیبا ... روشن ، تو اون لباس قرمز گلدار زیبا ، مثل ماه میدرخشید ... تو دل خودم گفتم : دختر خوشگل و نجیب و زیبا ، کار میکنه وگرنه اگه از این دخترای زشت بداخلاق امروزی بودن یه ذره حاضر نمیشدن ... با چه رنجی پدرش گالن آب رو از رودخونه آب میکرد و رو دوشش میگذاشت و تا بالای کوه میبرد ... دخترش همینطور درحال پخش کردن اون خاکها بود ... خیلی خسته میشد و نفس میزد . ظهر که شد پدر و دختر مشغول خوندن نماز شدن ... اونم چه نمازی ‏!‏ خیلی زیبا بود ، چون اهل تسنن بودن دست بسته نماز میخوندن و دخترش هم با اون لباس زیبا بدون چادر نماز ‏!‏ ... از خدا خواستم یکی از این نمونه دخترای خوب که میخوام بهم بده ، وقتی بهش فکر میکردم چنین دختری نصیب من بشه ، واقعا باید سرم رو سجده ی شکر بزارم به شکرانه ی این نعمت بزرگ . 


برچسب‌ها: دلنوشته, علاقمندی ها, عقاید
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۱/۰۷/۲۲ساعت 20:18  توسط بور و سفید  | 

سال هفتاد و هفت بود ، مونده بودم برم سربازی یا درس بخونم ، رفتم استخاره گرفتم ، واسه سربازی رفتن خیلی بد اومد ، یعنی شدید بد اومده بود که خودش گفت تا میتونی دیرتر برو ... چون تکلیفم نامشخص بود از همه چی دلزده شده بودم ، میخواستم یه کاری انجام داده باشم از طرفی حال و هوای درس خوندن هم نبود ، و وقتی فکر میکردم یکسال دیگه بخونم و نتیجه ای نگیرم این بود که تصمیم گرفتم برم سربازی ... دفترچه گرفتم و همه ی کارام رو انجام دادم ، زمان اعزام به خدمتم هجدهم اسفند هفتاد و هفت بود ، چندماه گذشت و روز اعزام رسید حدس بزنید آموزشی کجا افتادم ؟ارتش ، نیروی دریایی سیرجان ، دوره ی دویست ... این درحالی بود که خیلی بچه ها سپاه افتادن ... همون موقع یکی از درجه دارا برامون صحبت کرد که میتونید خدمتتون رو بخرید یا امسال رو درس بخونید و سال دیگه اقدام کنید ، گفتم حالا که اومدیم بزار بریم زودی تموم شه ... غافل از اینکه در شرایط سخت ، زود نمیگذره ، هرروز که میگذره پدر آدم درمیاد ، خلاصه ما رفتیم از روز اول اذیتها شروع شد ، بشین، پاشو ، غلط زدن ، رژه و ... بدو رو و ... تو اون هوای سرد ، با غذای خیلی کم که بعضی صبحا فقط یه تکه نون بهمون میرسید و یه سر قاشق مربا  با چای ،گردان حمزه ، گروهان دو ، دوران آموزشی هممون مثل هم بودیم ، هممون یه درد داشتیم ، درجه دارا رفتار خوبی نداشتن ، اگه شد درباره خاطرات اون روزها و حرفایی که بهمون میزدن که تو دفتر خاطراتم نوشتم مینویسم هرچند سخت بود ولی گذشت ... همه ی اون دوماه آموزشی رو تو پادگان بودیم و حتی یه ساعت هم مرخصی شهری نرفتم ، گرفتنش سخت بود ، اونم برای دو ساعت ارزشش رو نداشت ، تا میومدی به در پادگان برسی ، یکساعتش رفته بود ، وقتی آموزشمون تموم شد و از در پادگان خارج شدیم با صحنه ی عجیبی مواجه شدیم ، شور و غوغا و هیجان شهر ، چیزی که دیدنش بعد از دوماه برای هممون خیلی جالب بود ... یک هفته به ما مرخصی دادن ، بعد از دوماه خیلی کم بود و هنوز نرسیده باید میرفتیم پادگان دریایی بوشهر ، یگان سبز آباد خودمون رو معرفی میکردیم . چندروز اونجا بودیم باید تقسیم بندی میشدیم، هرکسی نسبت به حرفه ای که بلد بود باید پشت یه تابلو که نوشته بودن و دست یکی از سربازا که جلو نشسته بود داده بودن می ایستاد ، منم چون مدرک برق ماشین و تعمیر ماشین داشتم پشت تابلو برقکار اتومبیل ایستادم ، ما رو بردن حفاظت اطلاعات اونجا ، میگفتن جای خوبیه ، بعد از نامنویسی و اینا من رو صدا زدن ، یه ماشین خیلی درب و داغونی که همه ی سیمهاش بیرون زده بود رو تو اون هوای گرم به من دادن که اینو درستش کن ... چی دارن میگن اینها ؟! نه کارگاهی بود ‏!‏ نه استادکاری ‏!‏ ما هم که بصورت تئوری یاد گرفته بودیم ، بعد از یکساعت اومدن دیدن هنوز هیچکاری نکردم ... اینجا بود که من رو به جایی بنام پشت ستاد تبعید کردن ، حالا پشت ستاد کجا بود؟ یه ساختمان نیمه کاره پشت ستاد فرماندهی ‏!‏ هرکی از هرکجای کشور خلافی مرتکب شده بود رو برای ساختمان سازی تو اون شرایط آب و هوایی جمع کرده بودن ، منم قاطی اونا ، هرکدومشون یه خلافی داشتن ، جرم منم این بود که الکی گفته بودم برقکار ماشینم ‏!‏ همه ی اینا معتاد ، آدمای شرور که زیر بار حرف فرماندشون نرفتته بودن ، یا کتک کاری کرده بودن ، بهرحال یک خلافی داشتن ، یه اوضاعی بود از روز اول ... اذیت میکردن ، مسخره میکردن ... و هرچی خلاف داشتن رو اگه متوجه میشدن گردن مای تازه وارد مینداختن که این زیرآب ما رو زده ، از اون ساختمان فقط دوتا از اطاقاش رو پلاستر سیمان زده بودن و آسایشگاه بود ، سطح فرهنگشون زیرصفر بود ، بگم حوصله توالت رفتن نداشتن و حاضر نبودن مسیر طولانی رو برای رفتن به اونجا طی کنن بخاطر همین اطاقای کناریش ... خودتون بگیرین ، چه روزای سختی بود، روزهایی که هرروزش کلی دیر میگذشت و  باوجود صحبت کردن باهاشون که ما رو نباید میوردید اینجا و شنیدن این حرف که خدمت خونه ی خاله نیست و هرجا گفتن باید خدمت کنید ، معلوم نبود کی از اینجا خلاص میشیم ، خیلی سخته ندونی تا چه وقت اونجا باید بمونی و تو اونمدت فقط دعا میکردم و از خدا میخواستم جای بهتری باشم ‏!‏ دیگه طاقتی هم نمونده بود و بین یه اونطور آدمایی که از روز اول که اومدم یکیشون لباس عرقیش رو  شونه ی من انداخت و نشست دستش رو بشوره یعنی میخواست مسخره کنه ، منم درسته جثه ای نداشتم ولی توهین و استهزا کسی رو تاب نمیوردم ، لباسش رو تو آبشل انداختم و کتککاریا شروع شد ... بنظرم هر آدمی میرفت اونجا تاب آوردنش مشکل بود چه برسه به من با این روحیات حساس، این بود که بدون تعارف بگم : افسردگی گرفتم ، اونم شدید ، دوری از خانواده، فشارهای اونجا، هوای گرم و شرجی با اون بچه ها ... فقط تکیه گاهم خدا بود و انگار خدا هم حرف دلم رو شنید و بیشتر اونجا نموندم ، یه شب فرماندمون که کرد بود و کرمانشاهی اومد اونجا و از هرکسی کارایی که انجام داده بودن رو پرسید، یکی دونفر پروریی کردن که اونها رو شدیدا کتک زد به من که رسید ، گفت این و یکی دیگه از سربازا رو فردا ببر جای قدیم اسلحه مهمات ، به من گفت : اونجا را آباد میکنی پسرم ها ... خیلی خوشحال شدم بالاخره از اونجا خلاص شدم و رفتم جای جدید، فقط دونفر اونجا بودیم ، یه ساختمان قدیمی متعلق به یکی از خانها که بعد از انقلاب از اونجا رفته بود و حالا دست نیروهای ارتش افتاده بود !یک طرفش درخت لیمو و طرف دیگه اش باغ ، فرماندمون چون به من اعتماد کرده بود اونجا رو به من سپرد ، چون تو شهر بود و تنها بودیم ، من برای اولین بار دست قدرت خدا رو به این وضوح دیدم و برام آشکار شد برای خدا هیچکاری سخت نیست ، اما یه ناراحتی دیگه داشتم که فکر میکردم هیچوقت مرخصی نمیرم ، چون مساله ای پیش اومده بود بین من و فرماندمون و صراحتا بهم گفت بهت مرخصی نمیدم تا پایان خدمتت ، و برام سخت بود چون دلم خیلی تنگ شده بود ، تازه با کل دوران آموزشی پنج ماه از سربازی گذشته بود و هفتاد و هفت روز بود که تو بوشهر با اون شرایط بودم ، که ارشدمون اومد و دیدم برام برگ مرخصی آورده ، خیلی خوشحال شدم، مشغول باغبونی و کارای اونجا بودم ، فقط سرم رو شستم و دویدم ساکم رو برداشتم با دو رفتم سرخیابون، خیلی حرف زدم ، خدمت من همونجا ادامه پیدا کرد تا تمام شد ولی بهرحال سخت بود و این ناراحتیا هرچند کم شد ، اما ادامه پیدا کرد تا جریان پست قبلی که گذاشتم پیش اومد و اینبار از خانواده و آشنایان خودم ضربه خوردم ،تا اینکه ماجرای عقد من با اون صورت گرفت و دیدم نمیتونم بهش علاقمند بشم و نمیخامش ، اینبار و بعد از تموم شدن ماجرا تازه سلامتی خودم رو که تا حد زیادی از دست داده بودم ،  بدست آوردم،یعنی این یکی درد از همه ی دردها بدتر بود ، شاید خواست خدا بود که با این اتفاق من از این ناراحتی و غصه دربیام ولی خکمتش رو برای اون هنوز نمیدونم ... الله اعلم ... نتیجه گیری رو میزاریم بعهده ی خودتون ...

 


برچسب‌ها: دلنوشته, عقاید, خاطرات, سربازی
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۱/۰۷/۱۵ساعت 6:31  توسط بور و سفید  | 

من پلیس میخواااااام .

                                   از طرف سلطان و بور و سفید :-‏)‏


برچسب‌ها: مطلب طنز, عکس
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۷/۱۳ساعت 5:48  توسط بور و سفید  | 

وقتی از سربازی اومدم بدون هیچ سرمایه ای مشغول کار شدم ، چون میدونستم اگه بخوام زندگی سالمی داشته باشم باید ازدواج کنم و تا کار نداشته باشم نمیشه ... اونقدر خودخوری میکردم که روزبروز از نظر روحی تضعیف میشدم ، چون کمبودها خیلی زیاد بود از طرفی از حمایت خانواده برخوردار نبودم ، شده بودم اسیر دست حرفایی که باید خودت کار کنی و از کسی توقع کمک نداشته باشی ، این درحالی بود که تا از سربازی برگشتم مغازه ای که تو بازار داشتیم و تقریبا روش حساب کرده بودم رو فروختن ، داداشم با این تونست مغازش رو راه بندازه ، منم اوایل پیشش بودم ، اما حقوقش راضی کننده نبود و به کارش علاقه نداشتم . با این وضع هرکی بود ناراحت میشد چرا که میشد از روز اول اوضاع بهتر باشه و با وضعیت بهتری شروع کرد و به خیلی جاها رسید . اما نشد ، از کنار این قضیه گذشتن به این راحتی نبود و من هنوزم وقتی به این موضوع فکر میکنم ناراحت میشم ، چون بعضی از مشکلات و ناراحتیای پیش آمده ریشه تو این قضیه داشت که اگه وضعیت بهتر بود ،این مشکلات هم پیش نمیومد ، باید بگذریم اگر بخوام توضیح بدم چه مشکلاتی داشتم واقعا وقتگیره .و خودمم با یادآوریش ناراحت میشم ، از پیش کسی کار کردن خوشم نمیومد، ترجیح میدادم با درامد کمتر برای خودم کار کنم بهمین خاطر با اندک سرمایه ای که درحد صفر بود ، با فروختن تلویزیون اطاقم و یخورده قرض یه کامپیوتر خریدم و تو اون مغازه کوچیک مشغول کار شدم ، از هرچی توان و استعدادم بود بهره گرفتم تونستم کمی درامد بدست بیارم ولی کمبودها خیلی زیاد بود ...این حرفا مال سال هفتاد و نه هست که اون موقع زیاد کسی تو خونش کامپیوتر نداشت . هرکاری از دستم ساخته بود انجام میدادم تا بتونم زندگی آیندم رو بچرخونم . اما انگار تقدیر چیز دیگه ای رو رقم زده بود ... اصلا فکر نمیکردم یکی وارد زندگیم بشه که کلا دیدگاهم رو نسبت به کار و زندگی تغییر بده . حالا دیگه برام بدست آوردن درامد اصلا مهم نبود، فقط به این فکر میکردم ببینم میتونم به اینی که تو زندگی منه علاقمند باشم یا نه ‏!‏ هرروز که میگذشت دربارش بیشتر دچاار شک و تردید میشدم . تا اینکه دونستم شک و تردیدای من بی مورد نیست و تصمیم آخرم رو گرفتم . اما الان بیشتر از هرچیز دیگه ای حتی تو این شرایط بد اقتصادی فقط و فقط به عشق فکر میکنم . و به اینکه اگه کسی وارد زندگیم بشه میتونم دوستش داشته باشم ... فقط دوست داشتن برام مهمه ، خدا خودش روزی رو تضمین کرده و من در یک گردش فکری صدو هشتاد درجه ای به این نتیجه رسیدم که داشتن یه همسر خوب تقریبا به هیچی ربط نداره ، میتونی بیکار باشی اما یه همسر خوب و دوست داشتنی داشته باشی ، میتونی معتاد باشی اما یه همسر زیبا ، نجیب و بساز داشته باشی ، میتونی پولدار باشی ولی زندگی جهنمی داشته باشی، میتونی اصلا میتونی هیچکدوم از اینها نباشی ... الان دیگه از اون غصه ها و ناراحتیای گذشته تقریبا هیچ خبری نیست و خیلی آروم دارم زندگیم رو میکنم . فقط از خدا آرامش و سلامتی و دل خوش میخوام که تا حد زیادی میتونم بگم دارا هستم . اگه سوالی دارید یا جائیش زو درست متوجه نشدید بگید توضیح بدم ...

 


برچسب‌ها: دلنوشته, عقاید
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۱/۰۷/۱۱ساعت 7:48  توسط بور و سفید  | 

اگر من الان میخواستم ازدواج کنم هرگز اجازه نمیدادم خانواده ی همسرم در شرایط کنونی برن برای دخترشون جهیزیه تهیه کنند ... قیمتها سرسام آور بالا رفته و اگه بخوان خودشون رو تو این رنج و مشکلات زیاد بندازن با اصل شاد بودن در هنگام ازدواج منافات داره . میگفتم بیاد اینجا خودم یخچال و گاز کوچیک دارم تا بعد ببینم چی میشه ... اصلاً راضی نمیشدم خودشون رو تو زحمت بندازن ، هرچند میدونم بخاطر حرفای مردم قبول نمیکردن   ... ولی مردم هرچی نمیخوان بگن ...

 

 خدا گفته تو این وضعیت خودشونو تو زحمت بندازن برن جهیزیه بگیرن ...خدا بزرگه ، واسه بعداً خودش جور میکنه .

تصویر زیر مغازه های لوازم خانگی سه راه امین حضور تهران رو نشون میده ...

با کلیک روی عکس گزارشی که از خانواده ها برای خرید جهیزیه و غیره مراجعه کردن رو میتونید بخونید.


برچسب‌ها: دلنوشته, عقاید, عکس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۱/۰۷/۰۹ساعت 12:44  توسط بور و سفید  | 

یه روز که داشتم در مورد بور و سفید مطلب مینوشتم و احساساتم رو راجع به بور و سفید مینگاشتم یکی تو پیامش بهم گفت : اگه درس خونده بودی و خودتو از نظر علمی بالا کشیده بودی الان اینطوری نبودی ‏!‏ بنظرم خیلی جالب اومد که با درس خوندن آدم بخواد چیزی غیر از ملاکهای قلبیش رو انتخاب کنه و یا به نوعی درس خوندن باعث بشه احساسات آدما عوض بشه ‏!‏ حالا با هم چندنمونه اش رو اینجا باهم بررسی میکنیم ‏!‏ فرض کنید من سیکل داشتم باید احساسم این بود که یه دختر خییییییییلی سفییییییید ، خییییییلی خوشگل   انتخاب میکردم ، الان که دیپلمم که یه دختر بور و سفید و نجیب میخوام فوق دیپلم بگیرم میشه یه دخترگندمی ‏!‏  لیسانس میشه یه سبزه ی روشن  فوق لیسانس یه دختر سبزه ی تهههند ‏!‏‏!‏‏!‏ و اگه دکترا بگییرم میشه یه دختر سیااااااااااه خوشتون اومد ؟‏


برچسب‌ها: بور و سفید, خاطرات, پسندیدن, مطلب طنز
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۶/۲۳ساعت 16:12  توسط بور و سفید  | 

مطالب قدیمی‌تر