بعد از خيلي وقت ميخوام مطلب بنويسم . تابستون چندسال پيش بود که خدا به داداشم يه دختر داد که اسمش رو زهرا گذاشتن . هرچند دل خوشي از رفتار داداشم که چندين و چندسال پيش باهام داشت نداشتم اما دخترش رو خيلي دوست دارم ، اونم منو دوست داره ، اين دختر دومشه ، دختر اولش الان ساال اول دانشگاهه . خيلي تو خودشه ، از اولش بجوش نبود ، کوچيک که.بود هربار ميخواستم بغلش کنم جيغ ميزد نهههه ، فکرکنم اولين کلمه اي که ياد گرفت "نه" بود . اما اين يکي دخترش خيلي بجوش و خيلي زود هم زبونش باز شد و شروع به شيرين زيوني کرد . يه بار رفتم خونشون کلي باهاش بازي کردم ، ماشاالله خيلي هم ناز و شيرينه ، وقتي خواستم برم و ازش خدافظي کنم ديدم پشت در ايستاده ! يه قيافه ي بامزه اي شده.بود ، همونجا بود که بهش "عمو ..." گفتم و هربار با اين اسم صداش ميزنم ، اونم گاهاً منو به اين اسم صدام ميزنه. بعضي وقتا که مياد خونمون (خونمون کنارهمه) و من زياد حال ندارم و بهش محل نميزارم واسه جلب توجهم عموي منه صدام ميزنه ، ميگه يه.روز اومدي خونموووون ، من پشت در ايستاده بودم .... تو بهم گفتي عموي منه ... همونموقع هست که ديگه نميتونم بغلش نکنم و بوسش ندم . تازگيا کلاس نقاشي ميره ، نقاشي خودش و مامان باباش و خواهرش رو خيلي خوشگل کشيده ، همون تصوري که از خانوادش تو ذهنشه ، بهش گفتم عکس منو هم بکش ، دوست داشتم بدونم چه ذهنيتي از من داره . عکسم رو کشيد ديدم برام چهارتا دست کشيده ... بغلش کردم بوسيدمش ، رو پام نشوندمش گفتم عموي منه ... گفت چيه ؟ گفتم.واسه چي براي من چهارتا دست کشيدي ،گفت حواسم نبود . اما بنظرم بخاطر اين برام چهارتا دست کشيده که هميشه تا ميبينمش بغلش ميکنم ، نقاشي رو زير قرار ميدم

 


برچسب‌ها: عکس شخصی, دلنوشته
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۴/۰۹/۰۷ساعت 0:32  توسط بور و سفید  |