دیگه احساس میکنم همه چی وجهه ناخوشایند و حالت کسالت آور پیدا کرده ، خونه ، اطاق ، گاها بیرون ...

این ماه رمضان هم ک بیشتر دست و پای آدمو میبنده !

احساس خوبی ندارم ، حس میکنم مدت زمان خیلی زیادی از عمرم گذشته ! دیگه دلخوشی وجود نداره !

حتی بعضی وقتا فکرمیکنم مسافرت هم بیخوده و انگیزه ای نیست‌.

یعنی من حقیقتا وقتی از ازدواج منصرف شدم دیگه انگار شور و اشتیاق هم از بین رفت.

گاهی یافتن یک فرد مناسب که ۷۰ درصد خصوصیات دلخواهتو داره ولی ۳۰ درصد اصلی که برات خیلی مهمه رو نداشته باشه بدجور تو روحیه ی ادم تاثیرگذار میشه ‌. دیگه احساس میکنم هیچکی واسه من اون نمیشه .

یکی ک همه ی اونچیزایی رو ک دوست داری رو تو وجودش ببینی بعد اون فرد در آخر نمره ی ظاهر که خیلی خیلی برات بااهمیت بوده و هست رو کامل نگیره و به حدنصاب نرسه .

اونوقت تو شک و تردید شدید بمونی و بعد با توسل به همه راه ها به این نتیجه برسی که صلاح نیست بهش فکرکنی و ازدواج نکنید ‌.

اونهایی ک وبلاگ منو دنبال میکنن میدونن من دوسال پیش موردی رو پیداکردم ک خیلی باهام همخونی داشت ولی بخاطر اون مسئله ک برام اهمیت بالایی داشت و علت شکست قبلیم بود بیخیال شدم .

من همیشه تو ذهنم لپ تاپم رو مثال میزنم .

دنبال یه لپ تاپ خوب بودم ک هم کیفیت ، رنگ و ظاهر دلخواهمو داشته باشه ، قیمتش هم متناسب با بودجه م باشه.

بعدکلی وقت تو ویترین یه لپ تاپ دیدم و پسندیدم ، وقتی آورد پایین بیشتر ببینم یهو رنگش تغییر کرد ! حالا این زیر جلوه ها و تزئینات نور رنگ نقره ای صفحه ش تغییر میکرد .

من اول منصرف شدم ، بعد یمدت دیدم از اون مناسبتر برای من نیست ، یکم کوتاه اومدم و دیدم بدهم نیست ، من دوست داشتم کلا مشکی باشه ، این لپ تاپه تقریبا کلش مشکی بود کیبرد مشکی اما صفحه ی کلی دور کیبرد یه صفحه کاملا نقره ای رنگ ...

خوبه ، کارمو انجام میده ولی " دلی❤️ " دوسش ندارم و از کارکردن باهاش زباد ذوق نمیکنم و لذت نمیبرم.

به نظرم مثال خوبی بود ...


برچسب‌ها: خواستگاری, مسافرت, انتخاب
+ نوشته شده در  شنبه ۱۴۰۳/۰۱/۱۸ساعت 0:20  توسط بور و سفید  | 

سلام (مطلب امروز رو طی چندروز ویرایش و نوشتم فکرمیکنم هرچی تو دلم بود باید مینوشتم رو نوشتم . اگه حوصله تون سرمیره نخونید)

من تو خانواده ای بزرگ شدم که اهل نماز و روزه هستن و خیلی دم از محرم و نامحرم میزدن . من حتی شاید بعد از هفت سالگی با دخترداییم یا دخترعموم هم حرف نزدم ! تا قبلش وقتی مهمونی میرفتیم بازی و صحبت میکردیم .

بعد که بزرگتر شدم یعنی حدود پانزده یا شانزده سالم شد اونموقع خوشتیپ تر بودم ، وقتی سوار اتوبوس بودم حس کردم یه دختری  نگام میکنه . حس عشق و عاشقی از اونجا تو دلم افتاد ، منم انگار مجذوبش شدم. قبلش باید یچیزی بگم ، یه بار دبستان ک بودم مریض شدم بامادرم رفتم دکتر ، آخرش میخواست آمپولم بزنه ،  دکتره خیلی خوش اخلاق بود میخواست ترس ذهنیمو از زدن امپول منحرف کنه ! من زیاد نمیترسیدم هیچیم نمیگفتم ولی اون داشت همینطور برای خودش میگفت که  باید براش زن بگیرید و اینحرفا... انگار حسم درگیر یه رابطه عاطفی شده بود ، تو راه ک داشتیم برمیگشتیم وقتی دخترای هم سن خودمو میدیدم دوس داشتم یکیشون برای من باشه ...

برگردیم سرماجرای حدود ۱۵ یا شانزده سالگیم ماجرای تو اتوبوس ... خلاصه نمیدونم اون دختر کجا پیاده شد و چی شد ولی بعد از اون روز دلم میخواست عشق رو تجربه کنم . 

دلم دیگه اروم و قرار نداشت .چشمام همه ش دنبال یکی مثل اون میگشت، تو اون مایه ها ، تو اون حال و هوا ، اون یه دخترچادری بود ، صورت گرد و سفیدو تقریبا بور ، شاید خیلی خوشگل نبود ولی من عاشقش شده بودم ، دلم پرمیزد واسه همچین چهره و دختری .

من مقوله عشق رو از شهوت کاملا جدامیدونستم ، عشق برام مقدس بود ولی شهوت یه چیز بد و ناپسند.

نه اینکه شهوت نداشته باشم ولی اونموقع اصلا چیزی از اینا نمیدونستم ، فکرمیکردم هرکی اینکارا بکنه ادم بدیه. خودمم ک اینحالت برام پیش میومد و بهش فکرمیکردم تا یمدت از دست خودم ناراحت بودم. (بعد کم کم ک مسجد و اینا میرفتم از اینحالت خارج میشدم و دیگه تا میتونستم به شهوت و اینچیرا فکرنمیکردم چون عذاب وجدان میگرفتم و دیگه احساس شادی نداشتم)

بخاطر همین، ک اینکه میدیدم خیلی از همسن و سالام دنبال همجنس بازی و هزارتا کار ناجور بودن ،  کار خودم که دنبال یه دونه عشق باشم رو موجه و درست میدونستم . 

خیلی تو کوچه و خیابونا میگشتم شاید یکی پیداکنم عاشقش بشم اونم عاشقم بشه . 

همه ش تو خماری بودم :) 

بالاخره یکی پیداکردم که احساس کردم خودشه ! اون دختر خیلی باکلاس بود و زیبایی خوبی داشت که واقعا به دل من نشسته بود.  یکم سبزه یا گندمی بود . 

دلم رو بهش بستم و هرجا میرفت دنبالش می رفتم ، هرروز توخیابون بودم وقتی میدیدمش ولش نمی کردم ، یه دوستی داشت عینکی بود همیشه با اون میگشت . بعضی وقتا مث جن تو خیابون غیبشون میزد منم تا میتونستم میموندم تا دفعه بعد دوباره کی ببینمش!

خلاصه ، من از کم روییم ضربه خوردم ، یه بار تنها شد و شاید دلش خواست صحبت کنیم  ، ولی من هیچوقت روم نشد ...

انموقع نوجوان هفده ساله موقعیت ازدواج نداشتم .

کمروییم هم کار دستم داده بود نمیتونستم باهاش حرف بزنم

انموقع گوشی موبایل نبود بشه شماره داد یا راحت صحبت کرد، تو خونه فقط یه تلفن بود ک اونم معلوم نبود خودش گوشی رو برداره!

یمدت کاملا از نظر ناپدید شد، منم بعدش رفتم سربازی 

دیگه ندیدمش اما شنیدم ازدواج کرده .

 دوران سربازی خیلی سخت گذشت .

وقتی برگشتم احساس تنهاایی میکردم ، کسی تو زندگیم نبود . نیازداشتم به عشق ، به محبت ...

اماحاضر نبودم دل به عشقای الکی بدم . میگفتم آدم باید یه دونه عشق داشته باشه ولی تمام عشقش رو واسه اون بزاره.

اما هیچکی صددرصد به دلم نمینشست .

فکرکردم مشکل از منه و دارم خیلی حساسیت به خرج میدم ، بیست و هشت سالم بود، مهر بعضی دخترا تو دلم میفتاد ولی چون صددرصد و کامل علاقمند نبودم اقدام نمیکردم . 

میگفتن علاقه به مرور و طی زندگی مشترک بوجود میاد.

یه دختری بود که دلم اونو برای ازدواج میخواست . 

چادری بود ، خیلی بامتانت راه می رفت ، خانواده خوبی داشت . اما سبزه تندبود . احساس میکردم این همونیه که میتونه منو عاشق خودش کنه . چون خیلی باوقار و مودب و نجیب به نظرمیومد، مسجدی بود، خانواده سرشناس داشت، معمولا هرروز ک برای نماز میرفتم میدیدمش

بدترین کاری که میتونست بشه شد و توسط واسطه مقدمات آشناییمون فراهم شد . واسطه که از اقوام بود خیلی اصرار داشت انجام بشه. 

مسائلی که بود از جمله تیرگی پوست که نمیپسندیدم و دلم رو به شک مینداخت .  میگفتم انقدر سریع کارها رو پیش نبره تا فرصت فکرکردن پیداکنم اما اون عجله ش از من بیشتر بود و قول و قرارای خواستگاری رو گذاشت و رفتیم خونه شون .

 روز خواستگاری به طور طبیعی هر دختری به خودش میرسه ، بالاخره یه حموم که بره بازخیلی تاثیر میزاره . انگار اینا باعث شده بود اون شب خوب و دلخواه بنظر بیاد ، اجازه گرفتیم و رفتیم باهم صحبت کردیم . خیلی خوب حرف زد و من بیشتر علاقمند شدم .

انگار همه چی دست به دست هم داده بود سریع انجام بشه ، همین که نظر مثبتم رو به واسطه اعلام کردم مقدمات ازمایش خون و اینچیزا فراهم شد و یهفته بعد عقد کردیم.

 

بقیه جربانات رو خودتون میدونید ، از فردای بعد از عقد احساس کردم اونچیزی نبود که من میخواستم و خودش رو به من قالب کرده .

شاید اونم یه همچین حسی داشت ، هرکاری میکردم نمیتونستم این حس رو ازبین ببرم . 

اصلا باهاش حرفم نمیومد ، دلم رغبتی بهش نداشت . نمیدونم چرا !

همه ش فکرمیکردم نه از لحاظ ظاهر و نه چیزای دیگه مخصوصا اخلاق اون چیزی نبود که من میخواستم ، بعد باخودم فکرمیکردم اخلاق قابل تغییره وقتی من بهش محبت کنم و علاقه داشته باشم مهربون و خوش اخلاق میشه. 

اما هرکاری میکروم نمیتونستم باخودم کناربیام چون واقعا بعضی وقتا از ظاهرش خوشم نمیومد ! گاهی ک میخواستم برم خونه شون همه ش دعا میکردم این بار با چهره خوبی مواجه بشم و بتونم بهش علاقمند  بشم ولی خب همیشه خوب نبود و تو ذوقم می خورد! بیشترین مشکل این بود که باید زورکی ابراز علاقه میکردم و این برام از همه چی سخت تر بود.

یادمه مهمونی دعوت بودیم رفتم دنبالش تا باهم بربم ، اما من تو راه همه ش ناراحت بودم ، نمیتونستم دلمو بهش بدم ، به زور تو دلم جاش کرده بودم ، ازش خوشم نمیومد ، وقتی رسیدیم اونجا همه باهم گرم صحبت و بگو بخندبودن اما من کزکرده بودم یه گوشه حرف نمیزدم.

شاعرمیگه : عجب نبود فرو رود نفسش ، عندلیبی غراب هم قفسش  !

انگار وصف حال من بود ! خیلی دلم پر بود ... شبا ک بر میگشتم با خدا درددل میکردم و می نالیدم و اشک میریختم میگفتم من که اهل کار و خلافی نبودم چرا این تو زندگیم اومد ! 

اونی باید تاوان پس بده ک از بچگی هزارکار کرده با هزارنفر بوده و سرهمه شون کلاه گذاشته!

من اشتباه کردم که تو همه حالات ندیدمش ، یعنی دیدم اما فکرکردم وقتی عقد کردیم  بخودش میرسه و کاملا تغییر میکنه .

اما واقعا تو رسیدگی به خودش کاهل بود ! من هیچوقت بدون زدن صابون حموم نمیرم ، اما نمیدونم اون چطور یدیقه ای دوش میگرفت میومد بیرون!

بهرحال اینا گذشت ولی تلخ گذشت ... اگه لجباز نبود و اخلاق و مهربونی داشت ، حرفمو گوش میکرد و میدونست اگه خوب نباشه من زده میشم شاید الان باهم بودیم ولی قسمت نبود .

اینا رو برای این نوشتم که خودم یادم بیاد چی بودم و چطور شدم و الان کجا ایستادم ، مسیر گذشته رو یادم بیاد و بدونم چی کارکنم.

 


برچسب‌ها: عشق, نوجوانی, خواستگاری, طلاق
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴۰۰/۱۲/۰۴ساعت 9:41  توسط بور و سفید  | 

شنبه 26 اردیبهشت 1394 ساعت 16:04

چندروز پیش مغازه یکی از دوستام بودم در مورد ازدواج بحث میکردیم که اتفاقی ی دختری ب ذهنش رسید که بنظرش خوب بود ، از شوهرش بعد از ازدواج طلاق گرفته بود ، خیلی از دختره و سربزیری و خانوادشون تعریف کرد ، علاقمند شدم ببینمش . 

 

بهرحال بعد از هماهنگی یه جایی قرار گذاشتیم ، با مادرش اومد و همدیگه رو دیدیم . 

 

دوستم گفت اگه حرفی دارین باهم بزنید ، من گفتم جلسه اول فقط برای دیدن .

اما اون دختر خودش بحث رو پیش کشید و بدون اینکه بدونه من نظرم نسبت بهش چی هست همه ی جریان بین خودش و شوهر سابقش رو گفت . 

 

از این رفتارش زیاد خوشم نیومد . درثانی تو صحبتهاش فهمیدم به درد هم نمیخوریم و طرز فکرا و رفتارمون همسو با هم نیست.


برچسب‌ها: خواستگاری, ازدواج, پسندیدن
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۴/۰۴/۰۴ساعت 21:35  توسط بور و سفید  | 

امشب که رفتیم روبرو شدیم با چهره ی خندان و اخلاق خوب داداش طرف ... رفتیم نشستیم چای خوردیم تا دخترخانوم تشریف آوردن ‏!‏ گفتن صحبت کنیم ولی چون پسندم نبود، با مشورت گفتم برای جلسه بعد ...  پاشدیم اومدیم بیرون ... به مشاوری که همرامون بود گفتم که دیگه بهتره جایی نریم ، با این اوضاع بریم و نپسندیم یخورده ناجوره ‏!‏ خودش هم اینو قبول داشت ، من بخاطر اینکه میخوام همکاری کنم و اینها هرجا گفتن باهاشون میرم با وجود میدونم پسندم نمیشه ، اگه نرم میگن جایی نمیره توقع داره بیاد در خونش ‏!‏ برم هم که اینطوری ... حالا مشاوره یکی رو با ملاکهای من سراغ داشت ، فردا میرم محل کارش میبینمش بدون منو بشناسه ، اگر پسند بود میریم خونشون صحبت میکنیم ، دیگه خونه ی کسی نمیریم . 


برچسب‌ها: خواستگاری
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۲۸ساعت 23:22  توسط بور و سفید  | 

براتون از جریان خواستگاری گفتم و اینکه چطور یهویی برای یکی رفتیم خواستگاری ‏!‏ طی تماسی که خانواده ی اونها با این آقایی که دست اندرکار بودن گرفته بودند ، گفته بود که نپسندیده و ملاکهای ایشون رو نداشته ‏!‏ خلاصه خواهر طرف هم ملاکهای من رو از اون آقا پرسیده و چندنفر رو معرفی کرده ‏!‏ و اقعا من تعجب کردم ، هرکی بود میگفت دختر ما رو نپسندید ، جهنم ، دیگه چیکار داریم یکی دیگه رو بهش معرفی کنیم ‏!‏ از قضا امشب هم با خانواده ای که معرفی کرده بودن تماس گرفت ، ولی آمادگی نداشتن ما خدمتشون برسیم ‏[‏نیشخند‏]‏ قرار شد فرداشب بریم ....


برچسب‌ها: خواستگاری
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۲۷ساعت 22:54  توسط بور و سفید  | 

اصلا مشخص نیست تو زندگی چه اتفاقی برات میفته و کی و کجا با کی آشنا میشی ‏!‏ امروز بعد نماز مغرب خواستم برم بیرون کتاب پیام نور بگیرم، ازقضا بازون بود گفتم پیاده برم یه حالی هم از پیاده روی برده باشم ، بعد از گرفتن کتاب چون مشما نداشت و کتاب بیچاره ممکن بود خیس بشه رفتم مغازه یکی از دوستان که هم باهاش گپ و گفتی زده باشم و هم کتابم رو داخل پاکتی چیزی بزاره، از قضا این طرف که زن پیدا میکنه و دفعه قبل باش چندجا رفتم اومد اونجا ‏!‏ چه عجب ، کجایی ؟ دنبالت میگشتم، بیا بریم میخوام یکی نشونت بدم، همونطوره ک میخوای؟ گفتم داره دست میندازه ‏!‏ آخه بدون آمادگی ؟ همونموقع ؟ کیه ک بخواد دخترشو اینطوری شوهر بده و برای اومدن خواستگار هیچ قیدوبندی قائل نباشه ؟ گفتم شوخی میکنه ولی انگار جدی میگفت : سریع زنگ زد ک ما داریم میائیم ‏!‏ معرفی کرد و قبول کردن و یاعلی ‏!‏ خودم گفتم با این وضعیت کسی نمیره خواستگاری ‏!‏ گفتم نه سرو وضعت از ما خیلی بهتره ، خلاصه ک رفتیم ، گفتم بزار هرچی میخواد بشه ‏!‏ تو راه گفتم حتما نمیپسندم و اونی که میخوام نیست ، خلاصه خونشون پیدا کردیم و درزدیم، رفتیم داخل ، دعوتمون کردن تو پذیرایی‏!‏ مادرش بود، خیلی خوب بنظر میومد ، در ابتدا من یه معذرتخواهی کردم که بدون آمادگی و هیچی اومدیم، ببخشید ، مادرش گفت ، خونه خودتونه ... خیلی خوش آمدید، رفتیم نشستیم دخترشون اومد ، سلام و احوالپرسی و نشست ، پدر نداشت ، خواهرش بیشتر صحبت میکرد ، درمورد کارم و اینا پرسید و چندنفریم و ... چای آوردن خوردیم، بجای عروس خواهر عروس چای آورد، معذرتخواهی هم کرد که همیشه عروس چای میورد حالا خواهر عروس. رسم عوض شده، دختره فقط نشسته بود ، زیرچشمی هی نگاهی به همدیگه مینداختیم ، چاق بود ، عینک هم میزد ، ولی درکل بدنبود ، ببیست و پنج سالش بود و دیپلم داشت ، خوشگل بود، بدنبود ولی .... هیچ حرفی ندارم ،  آخرش ک پاشدیم بیائیم بیرون همه بدرقمون کردن، یلحظه نزدیک بود تو رودربایستی بیفتم قبول کنماااا‏!‏ ولی فهمیدم چطوری از جلو دلم دربیام ... سعی کردم وقتی نشستم بیشتر ساکت باشم و حرفی نزنم ، فقط وقتی میپرسن جواب بدم ، خواهرش گفت اگه میخوائید صحبتی کنید، حرفی بزنید اشکالی نداره ولی من گفتم جلسه اول رو فقط جهت دیدن ، بعدا انشالله ، بازم خوب بود قبول نکردم ، نزدیک بودااااا ‏!‏ تصمیم گرفتم این بار هرجا رفتم نگم خوب بود، باید بگم بد بود ‏!‏ چون ‌وقتی جریان رو تعریف کردم و گفتم خوب بودش ، گفتن اگه خوبه پس چرا قبول نمیکنی ؟ همه اصرار و نصیحت و ... این حرفا ، خلاصه که سخت نگیر و دیر شد و فلان و بسان و بهمان، اما من خودم تصمیم میگیریم دیرم بخواد بشه بشه ، اصلا وقتی تهران بودم یه دختری رو پسندیدم ، جریانش رو بعد تعریف میکنم ، یعنی باید همونی ک میخوام باشه و همون سادگی و نجابتی که دنبالشم داشته باشه . اگه شده باشه روز قیامت بهش برسم بازم صبر میکنم ، امروز این شعره و برای دوستم میخوندم : گویند که سنگ نرم شود در مقام صبر ‏*‏‏*‏‏*‏ آری شود ولیکن به خون جگر شود .... قبلنا فکر میکردم اگه جایی برم خواستگاری و حرفی برای گفتم نداشته باشم و ساکت باشم نمیشه . باخودشون میگن : این چی بود دیگه ، هیچی بلد نبود ، هیچی نمیگفت ... اما حالا هرفکری میخوان بکنن،دختر دادن و زن گرفتن و اینها  ب این چیزا نیستش . خیلیم حرف زدم. 

 

 


برچسب‌ها: خواستگاری, دلنوشته
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۲۳ساعت 23:23  توسط بور و سفید  | 

دیشب رفتم خونه خواهرم ، شوهرخواهرم از سفرخارج برگشته ، وقتی منو دید ‏!‏ کجایی پیدات نیست و ... خلاصه حسابی بهم توپید‏!‏ انگار داشت زلزله میومد ‏!‏ منتظر بود منو ببینه تمام عقده هاش سر من خالی کنه ‏!‏ بعد یه بارگی رفت سراصل مطلب : تو نماز هم میخونی ؟گفتم  : میگن ؛ دوباره پرسید نه میگم میخونی ؟حالااا ... اگه خدا قبول کنه ، هی ... تو میدونی یکی از شروط قبول شدن نماز رضایت پدرومادره ، تا هستن سر و سامون بگیر ، دنیا هیچ تضمینی نداره ، یکی رو انتخاب کن ، ظرف بیست ساعت یکی رو انتخاب کن تا برات برن خواستگاری ، هیچکی بدردت نمیخوره ، پشیمون میشی ، مادر من مث شیر بود قبلش باهاش صحبت کردم ، چهارساعت بعد برام خبر آوردن مرد ، گفتم چیکار کنم ، من روزی نیست که به ازدواج فکر نکنم ولی وقتی فعلا نمیشه نمیشه دیگه ، گفت : آتیش تو دلت بنداز ، قبر بابای دل . دل چیه ‏!‏ پا رو دلت بزار ، یکی انتخاب کن تمومش کن بره دیگه ، میخواستم بگم  eeeeeeقبربابای دل ؟ دل همه کار میکنه ، من بیخیال دلم بشم اونوقت تو جواب دلمو میدی ‏؟ مگه کسی جرأت داره چیزی بگه ‏!‏ رو حرفش حرف بزنه ‏!‏ خیلی آدم جذبه داریه ‏(‏از قبل اینکه من دنیا بیام ایشون تو زندگیمون بوده‏)یعنی یجورایی حکم بزرگتر داره‏)‏‏یه بارگی ته دلمو خالی کرد ، گفتم حالا که اینطوره پس شما یکی انتخاب کنین تا من بیام ببینمش ، تو دل خودم گفتم اینطوری اگه از زنی که برای پسرش یعنی پسرخواهرم انتخاب کرده زشت تر باشه میگم ببین ‏! خلاصه ، بهترم باشه ، چه بهتر ، خلاصه حسابی شروع کرد به نصیحت و با صدای بلند با من حرف زدن ‏!‏ منم که مظلوم ، هیچی نمیگفتم ، صدام در نمیومد ‏!‏ میدونستم هرچی بگم هیچ فایده نداره و یه چیزی جوابم میده نمیزاره حرف بزنم ، میخواستم بگم دفعه قبلی هم تو همینطور کردی منو بردی خواستگاری طرف ، وگرنه من که خونشون برو نبودم . اونقدر گفتی و گفتی ، اونقدر گفتی این چیزا مهم نیست که ... 

 


برچسب‌ها: خواستگاری, ازدواج, پسندیدن, دلنوشته
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۶/۱۵ساعت 7:25  توسط بور و سفید  | 

امشب یه سر رفتم بازار جدید ، که دیدمش ‏!‏ یه دختر بور چادری ‏!‏ در همون نظر اول نگاهمو به سمتش جلب کرد ‏!‏ بعد با خودم گفتم این بدرد من نمیخوره ، ‏(‏یذره کلاس بالا می زد‏)‏  گفتم بیخی این بدرد ما و سادگی ما نمیخوره ... اما همینطور که داشتم تو بازار راه میرفتم به این فکر میکردم اگه میخواستم برم باهاش صحبت کنم چی میگفتم ؟ برم یجوری باهاش سر صحبت رو باز کنم، میرم میگم : سلام، ببخشید خانوم قصد ایجاد مزاحمت ندارم ، فقط میخواستم بدونم شما دانشجوئید ؟ اهل اینجائید ؟قصد ازدواج دارین ؟ اگه میشه یه شماره بدید تا من با خانوادتون تماس بگیرم ، امر خیره ‏!‏  یا من شمارمو بدم !‏ خلاصه در همین فکرا بودم که بازم گفتم بیخیال ، هرچی خیره پیش میاد ، اگه کسی قسمت آدم باشه جوری بهت میرسه که اصلا نفهمی چی شد، حالا تا من بخوام بین اینهمه جمعیت باهاش حرف بزنم و کسی ما رو ببینه یا نبینه ‏!‏ اما الان که میخوام بخوابم دوباره اومده تو فکرم ، ظاهرش نشون میداد، خیلی خانومه ، باوقار ، بور ، نجیب و چادری ... اما  اینم بگم همه چی تو ظاهر نیست و چیزی که من رو از جلو رفتن و انجام این کار باز میداشت این بود که احساس میکردم شاید اونچنان هم ساده و بی آلایش نیست.

من نوشت : انگار فقط دختربوره که دلم رو گرم و روشن میکنه ، وگرنه هزار نفر دیدم...

 


برچسب‌ها: بور و سفید, پسندیدن, خواستگاری, دلنوشته
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۱۰ساعت 1:33  توسط بور و سفید  | 

دیشب دوستم زنگ زد ، همون که نوشتم عاشق یکی شده ، گفت که اینی که میخواد زن من بشه یه خواهری داره ، امشب میاد اینجا تو مغازه با هم صحبت کنین ، همدیگه رو ببینین ببینم پسندش داری یا نه ‏!‏ من که خطر این رو احساس میکردم که نپسندمش از قبلش با دوستم صحبت کردم ، گفتم یعنی اگر نپسندیدم یوقت بهشون برنخوره ‏!‏ یوقت دلش نشکنه ‏!‏ چطور باید بهش گفت ‏!‏ خلاصه اومدن و ما همدیگه رو تو مغازه ی دوستم دیدیم . با خواهرش اومده بود که قرار بود زن دوستم بشه . همون اول اصلا بدلم ننشست ، دوستم مثل مجری برنامه ی تلویزیون نشسته بود و ما رو به همدیگه معرفی کرد و گفت حالا با هم صحبت کنین ، من با اشاره ابرو گفتم صحبت نه ‏!‏ ولی نمیدونم چه اصرای داشتن که با هم صحبت کنیم ، حتی خواهرش گفت حرفاتون رو بزنید ، من گفتم من جلسه ی اول رو جهت دیدن و آشنایی در نظر گرفتم و قصد صحبت ندارم ولی گفتن بالاخره ببینید ملاکهای اولیه تون با هم جوره ‏!‏ آخه وقتی نپسندی چی بگی ، ملاک چی ، ملاک کی ‏!‏ تنهامون گذاشتن و خودشون بیرون در ایستادن ، منم نمیدونستم چی باید بگم به ایشون گفتم بفرمائید شما شروع کنید ، اونم گفت نه اول شما ، منم بحث نامزد قبلیم رو پیش کشیدم و گفتم پسندم نبود و اینا ... هنوز یه دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که سرو و کله ی ماموران عزیز نیروی انتظامی پیدا شد ، چیکار میکنین این موقع شب ، تنها ... حالا من یک متر و نیم از ایشون فاصله داشتم و سرمم پائین بود و حرف میزدم . همون لحظه دوستم و همسرشم رسیدن . حقیقت رو گفتیم ولی از اونجایی که اینها هیچ حرفی تو کلشون نمیره ، نپذیرفتن ، منم با تندی گفتم هرکاری دلتون میخواد بکنید ، من دیگه نمیدونم چطور باید با شما حرف بزنم ، میگفت اگه تو برای ازدواج میخوای باهاش صحبت بکنی تو باید بری شهرشون نه اینکه اون بیاد اینجا ‏!‏ البته جسارت به همه ی ماموران عزیز نیروی انتظامی نمیکنم ولی با خیلیاشون که صحبت کردم اینطورین ... خلاصه من فهممیدم که هرحرفی بزنی فک میکنن داری التماس میکنی بدتر میکنن ، خواست زنگ بزنه اماکن بیان مغازه دوستم رو پلمپ کنن ‏!‏ ولی من فهمیدم که همش الکیه ، با یک آرامش خاصی نشستم و از حرفا و کاراشون خندم گرفته بود ، اون که لباس شخصی داشت گفت نخند که بخاطر خنده ی تو هم که شده در مغازه رو میبندم ، منم خنده ام داشت بیشتر میشد ... ولی خوشم اومد از دختره ، مثل خودم آروم نشسته بود و اصلا کنترلش رو از دست نداد . یذره تغییری در حالتش پیدا نشد ...  خلاصه آخرش خودشون خسته شدن رفتن ، گفتن ما فرض میکنیم حرفاتون همه درسته، خدا کنه بشه و ماهم بیائیم شیرنینیش رو بخوریم .  

پانوشت : اینکه چطور وقتی از ظاهر یکی خوشت نیومده بهش بگی یا به چه بهانه ای ردش کنی ؟ قرار شد دوستم یه تماس با دفتر مشاوره داشنه باشه تا در اینمورد بپرسه ... بعدا گفت به خواهرش گفتم نپسندیده و خودش یجوری این موضع رو بهش بگه .

 


برچسب‌ها: خواستگاری, خاطرات, نیروی انتظامی, خونسرد
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۳ساعت 22:47  توسط بور و سفید  | 

حرفهای گهربار دوست عزیزم فرهاد که باید با طلا نوشت ...

سلام دوست عزیز

دختری که اعتقاد به مهریه سنگین داشته باشه بدرد نمیخوره همان بهتر که طلاقش دادی.

دختری که به مهریه سبک قانع هست معلومه که به شوهرش اعتماد داره و هر کاری حاضره براش بکنه به اینجور دخترها هر چقدر هم محبت بشه کمه البته این تیپ دخترها خیلی کم پیدا میشه!
با دخترهایی که مهریه سنگین میخوان و حاضر نیستند کوتاه بیان نباید ازدواج کرد مواظب باش گرفتارشون نشی حتی اگه بور و سفید باشه!

بعضیهاشون هم که به اندازه سال تولدشون سکه میخوان! به اینها حتی نباید نگاه کرد از شیطان هم بدتر هستند.

طلاق حق مرد هست و هر وقت خواست میتونه زنش رو طلاق بده.
مهریه حق زن هست حتی اگه بدترین اخلاق رو داشته باشه البته حق طلاق رو هم با شرایطی داره.
 اگه زن برای طلاق پیش قدم بشه ولی شرایط طلاق رو نداشته باشه باید از حقوقش بگذره و مرد رو راضی به طلاق کنه اما اگه مرد پیش قدم بشه باید حقوق زن رو بده تا بتونه طلاقش بده.


برچسب‌ها: پسندیدن, مطالب آموزشی, بور و سفید, خواستگاری
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۶/۱۵ساعت 11:29  توسط بور و سفید  | 

فکر میکنم اگه قرار بود کسی دیگه جز بور و سفید رو برای زندگی انتخاب کنم .

 

 کسی از نظر ظاهری و از نظر حجاب و متانت...

تو مایه ی آیات القرمزی شاعره ی انقلاب بحرین ، انتخاب میکردم ...

دیروز مستندش رو از تلویزیون دیدم .

خیلی زیبا احساساتش رو در مورد وقایع بحرین توصیف میکرد .

آخر احساس بود ... مثل خودم برای توصیف احساساتش ، تو ذهنش دنبال کلمه ای میگشت تا بتونه احساساتش رو باهاش بیان کنه و به بهترین شکل از کلمات استفاده میکرد و احساسش رو میگفت . 

شمائم دیدین ؟!

فکر میکردم جایی دیدمش ،  چهره اش خیلی برام آشنا بود و نسبت بهش احساس نزدیکی میکردم .

حسی مثل یه آشنای دور ... نمیدونم ... 


 

آیات ، سفید هست ، ولی بور نیست ، اما اشکالی نداره ...


برچسب‌ها: دلنوشته, عقاید, خواستگاری
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۱/۰۴/۳۱ساعت 16:52  توسط بور و سفید  | 

 

 

دختری بود تو پست یکی دلمو لرزونده دربارش نوشتم ...

دنبال این بودم که پیداش کنم ...

به یکی سپرده بودم که مشخصاتشو برام گیر بیاره ...

اما امروز صبح بهم خبر داد که این دختر چندروزیه عقد کرده

اینقدر دلم سوخت ، فک نمیکردم تو این مدت کوتاه ...

هرچند صددرصد در موردش به یقین نرسیده بودم ...

ولی دختری بود که از نظر نجابتش ، بور و سفیدیش ، زیبائیش

همه چیش خیلی خوب بود که تونست تو دلم جا پیدا کنه ..

بهرحال خیلی ناراحت

 احساس میکنم حالم داره بد میشه و از ناحیه دل، درد دارم .

میگن تو فقط یقین داشته باش که اونی که به خدا سپردی ، برات جور میکنه ...

خدا کنه اینطور باشه ...


برچسب‌ها: بور و سفید, زیبا, خواستگاری, عقد
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۰/۰۱/۲۰ساعت 13:9  توسط بور و سفید  | 

 

 

 

 دیدن من نشستم و زیاد جستجویی برای پیدا کردن دختر مورد نظرم نمیکنم ...

یکی از اقواممون که خیلی در این کارا دست داره و خیلی به من اصرار میکنه

که من از این دختر شناخت دارم ، تو مسافرت و همه جا باهام بوده ...

                               --- خیلی دختر خوبیه ---  خیلی خاکی  و بی ریائه ---

برداشته با این بهانه که من رو برسون خونه ی اینها ...

                                   --- دختره رو آورده خونه ---

ناگفته نماند دختره ماشین داره ... وضع مالی باباش هم که تا بخوایی مال و منال دارن ...

من هم که نون خریده بودم و اصلاً توقع دیدن چنین صحنه ای رو نداشتم ، مات و مبهوت

اصلاً توقع دیدن چنین صحنه ای رو نداشتم ، اومدم سلام کردم و نشستم

ظاهرش خیلی خوب بود ، ظریف بود ، رنگ پوستش هم بور و سفید بود ...

ولی دختره از اون مانتویی ها بود ، آستیناش رو بالا زده بود ،

 لاک ناخن ، ابرو برداشته ،آرایش کرده ...

ظاهرش با اونی که تو ذهنم بود جور در می اومد ، خوب بود ، یه سال ازم کوچیکتره ...

لیسانس داره ... مورد بدی نیست ... ولی از نظر معنویات با اون چیزی که تو ذهنمه ...

پست قبلی که درباره دختر سیده نوشتم ، جور در نمیاد  چه کنیم دیگه اینم شانس مائه

خواهرم گفت : نه چک زدیم نه چونه ،،، عروس اومد تو خونه

جالب اینجاس که به دختره گفتن واسه چه کاری آوردنش ، دختره منو پسندیده

باید از امروز عزمم واسه یافتن اونی که میخوام بیشتر جزم کنم ... هست ، مطمئنم هست ...

                    


برچسب‌ها: خواستگاری, دلنوشته, خاطرات, پسندیدن
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۰/۰۱/۰۷ساعت 15:31  توسط بور و سفید  | 

 

 

 

داشتیم با خواهرم اینا درباره خواستگاری صحبت میکردیم و اینکه

اینطوری جا افتاده تو دخترای شهر ما که اگه از یکی رسماً خواستگاری کنی

یعنی کاملاً میخوائیش و اومدی ببینی نظر اون چیه ...

گفتم اینطوری که درست نیست ! هست ؟

شاید به من معرفیش کردن ، تازه من اومدم ببینمش ، باید برش دارم ؟ 

پس باید اسم جلسه خواستگاری رو بزاریم معارفه یعنی آشنایی

اینطوری صحیح تره !

با این اوضاع اگه دختری رو میخوایی ، باید صبر کنی بیاد تو خیابون ، ببینیش !

کامل و صددرصد اگه پسندت شد ، تازه باید بری خواستگاری نظر طرف رو بدونی ...

                                       


برچسب‌ها: پسندیدن, خواستگاری, عقاید
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۱۲/۱۲ساعت 9:18  توسط بور و سفید  | 

 

اونروز که خونه خواهرم اینا بودم ، خواهرم درباره یه دختری صحبت میکرد که میشناسمش ... از نظر مشخصات ظاهری و بور و سفیدیش تا حد زیادی همونیه که میخوام ... از نظر خانواده و مذهبی بودنش حرف نداره !

فقط یه مشکلی !

اینه که تفاوت سنی نداریم و سنش یکم زیاده ...

شنیدم میگن زن تا سن سی و پنج سالگی میتونه حامله بشه!

و زن هم زود شکسته میشه ! فردا سنش از خودم بیشتر بنظر بیاد چه خاکی تو سرم بریزم ...

........من که تحملش رو ندارم .......

خواهرم میگه رو این موضوع فکر کن و توقع دارن حتمن جواب مثبت بدم !

 


برچسب‌ها: دلنوشته, عقاید, خواستگاری, پسندیدن
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۵/۳۰ساعت 15:41  توسط بور و سفید  |