من دلم خواسته برم کنار دریا ، کنار اون آبی دریا ، وقتی نور خورشید میفته تو آب ، برق، برق میزنه ‏!‏ وقتی ماهی ها گروهی میان کنار ساحل ، نگاشون کنم ،،، اونجا با دوستان چادر بزنیم بشینیم ، چای درست کنیم ، ماهیگیری کنیم ، ظهر که شد بشینیم ماهی بخوریم ، عصر هم یه شنای جانانه تو آبهای خنک ،،، همیشه خوش نمیگذره ، باید چندتا چیز باهم جور باشه تا بهت خوش بگذره ، اینکه دغدغه ای نداشته باشی ‏!‏ دوستات همراهی کنن ‏!‏ هوا خوب باشه و اینکه خدا هم کمک کنه تا حسابی بهت بچسبه ‏!‏ نیست ؟ آخ که یه بار رفتیم خیلی حال داد ، صبح حرکت کردیم ، ظهر رفتیم رستوران ، بعدناهار و یه استراحت کوتاه دوباره رفتیم کنار ساحل ... اونجا بود که طاقت نیوردم ، دیدم هوا بسیار عالی و آب دریا هم آبی ... لباسامو در آوردم و پریدم تو آاااااب ، مگه کیف داشت ، شنا رو خوب نمیدونم ، دیدم یه پرنده ای روی یکی از صخره ها نشسته ‏!‏ رفتم طرفش ، چه حس خوبی بود ، دلم میخواست برم طرفش نااازش کنم ‏!‏ که پرنده پرواز کرد‏!‏ خیلی خوب بود . یه بار رفتیم شب رفتیم تو پارک کنار دریا ، چادر زدیم ، شب یه کباب خیلی باحال درست کردیم ، به قصد کش خوردیم ، بعدشم تو چادر خوابیدیم ، صبح دیدیم همه ی اون آب ها غیب شده ‏!‏ نگو  جذر شده بود ‏!‏ ولی خوب بود دوباره دلم خواسته برم ‏!‏ خدا خودش کمک کنه ‏!‏

عکسهایی از ساحل اوکیناوای ژاپن


برچسب‌ها: دلنوشته, کنار دریا, عقاید, علاقمندی ها
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۱/۰۸/۱۶ساعت 15:7  توسط بور و سفید  |