ساعت گوشی تنظبم کردم حدود ۳:۱۰بیدار شدم رفتم پایین ، مادرم همینطور ایفون میزد . سحری رو خوردم ، اذان میگفتن من داشتم هنوز جرعه های اخر چای رو سر میکشیدم ! اومدم تو اطاقم نماز خوندم ، گفتم بالاخره ماه رمضونه ، یکم قرآن بخونم ، قرآن رو برداشتم فقط زیر قرآن خاک ننشسته بود 😃

چندتا آیه خوندم گفتم اینطوری نمیشه ! یادم اومد تلویزیون همیشه یک جزء قران میخونه ، شبکه قران زدم دیدم خبری تیست ، زدم شبکه ۱ مردم تا مجری صحبتش تمام شد ، شروع کرد سوره حمد رو با صوت خوندن ، دیدم یه آخوندی اومد تفسیر سوره حمد ! تموم هم نمیشد! داشتم تو دلم هزارتا بدوبیراه میگفتم ، الان آخه وقت تفسیره ! مردم میخوان قرآنشون بخونن . بالاخره سخنرانی تمام شد و یک جزء قرآن رو با هرزحمتی بود خوندم .

ظهر هم میرم مسجد، اونجا دیگه برام حالت سرگرمی و دلخوشی داره و صرفا بخاطر استفاده از حال و هواش تا بعدنماز میمونم .

هدف اینه که تو این ماه بعد از یازده ماه غافل بودن یه پالایش روحی روانی صورت بگیره .

امیدوارم خدا صبرش رو هم بده .


برچسب‌ها: اجبار, صبر, تلویزیون, سخنرانی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۲ساعت 7:9  توسط بور و سفید  | 

مضمون سخنرانی حجة الاسلام فرحزاد در قسمتی از سخنرانی قبل از دعای ندبه این هفته چنین بود :

جوانهایی که می خواهند ازدواج کنند مواظب باشند کاملاً به دل همدیگه بنشینند و هیچ شکی از این بابت در قلبشون بوجود نیاد . یک عمر می خواهید کنار هم زندگی کنید نباید شکی از این بابت داشته باشید .تا اطمینان حاصل نکردید ازدواج نکنید . اگر قسمت هم باشید خداوند مهر و محبت طرف رو تو دلتون قرار میده

و به این نکته توجه داشته باشید که پول باعث خوشبختی نمیشه ! چه بسا زن و شوهرهایی که از همه امکانات زندگی برخوردران ولی چون صفا و صمیمیتی بینشون نیست ، زندگیشون جهنمه !

ولی میبینید دو نفری که بهم علاقه دارند اگر برن اون سر دنیا و فقط لوازم ضروری زندگی همراه داشته باشند در زندگیشون هیچ خللی بوجود نمیاد .  


برچسب‌ها: سخنرانی, مطالب آموزشی
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۱۰/۰۷ساعت 22:51  توسط بور و سفید  | 

امشب حاج آقاعالی تو مسجد سخنرانی داشتن . ایشون یکی از اون کسانی هستن که من حرفاشون رو خیلی دوست دارم و به دلم میشینه . خیلی وقته میشناسمش . قبل از اینکه بعنوان کارشناس بیاد تو برنامه به سمت خدا من میشناختمش . آخر سخنرانیش رفتم پیشش . بهش گفتم حاج اقا من خیلی دوستت دارم . لبخند زد . گفتم من سخنرانیهاتون رو از تلویزیون میبینم و توجه میکنم . خلاصه حرف دلم رو بهش زدم خیلی خوب بود گفتم حرفاتون و سخنرانیهاتون چون از دل میاد واقعاً به دل میشینه . گفت : ما دعاتون میکنیم . فکر کرد دارم ازش تعریف میکنم . میخواستم در مورد خودم باهاش صحبت کنمااا . گفت الان دارن دعا میخونن اجازه بدین دعا کنیم .


برچسب‌ها: مذهبی, سخنرانی, حاج آقا عالی, خاطرات
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۱/۱۱/۲۷ساعت 0:51  توسط بور و سفید  |