امشب یه سر رفتم بازار جدید ، که دیدمش ! یه دختر بور چادری ! در همون نظر اول نگاهمو به سمتش جلب کرد ! بعد با خودم گفتم این بدرد من نمیخوره ، (یذره کلاس بالا می زد) گفتم بیخی این بدرد ما و سادگی ما نمیخوره ... اما همینطور که داشتم تو بازار راه میرفتم به این فکر میکردم اگه میخواستم برم باهاش صحبت کنم چی میگفتم ؟ برم یجوری باهاش سر صحبت رو باز کنم، میرم میگم : سلام، ببخشید خانوم قصد ایجاد مزاحمت ندارم ، فقط میخواستم بدونم شما دانشجوئید ؟ اهل اینجائید ؟قصد ازدواج دارین ؟ اگه میشه یه شماره بدید تا من با خانوادتون تماس بگیرم ، امر خیره ! یا من شمارمو بدم ! خلاصه در همین فکرا بودم که بازم گفتم بیخیال ، هرچی خیره پیش میاد ، اگه کسی قسمت آدم باشه جوری بهت میرسه که اصلا نفهمی چی شد، حالا تا من بخوام بین اینهمه جمعیت باهاش حرف بزنم و کسی ما رو ببینه یا نبینه ! اما الان که میخوام بخوابم دوباره اومده تو فکرم ، ظاهرش نشون میداد، خیلی خانومه ، باوقار ، بور ، نجیب و چادری ... اما اینم بگم همه چی تو ظاهر نیست و چیزی که من رو از جلو رفتن و انجام این کار باز میداشت این بود که احساس میکردم شاید اونچنان هم ساده و بی آلایش نیست.
من نوشت : انگار فقط دختربوره که دلم رو گرم و روشن میکنه ، وگرنه هزار نفر دیدم...
برچسبها:
بور و سفید,
پسندیدن,
خواستگاری,
دلنوشته
+
نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۱۰ساعت 1:33  توسط بور و سفید
|