شنبه 26 اردیبهشت 1394 ساعت 16:04

چندروز پیش مغازه یکی از دوستام بودم در مورد ازدواج بحث میکردیم که اتفاقی ی دختری ب ذهنش رسید که بنظرش خوب بود ، از شوهرش بعد از ازدواج طلاق گرفته بود ، خیلی از دختره و سربزیری و خانوادشون تعریف کرد ، علاقمند شدم ببینمش . 

 

بهرحال بعد از هماهنگی یه جایی قرار گذاشتیم ، با مادرش اومد و همدیگه رو دیدیم . 

 

دوستم گفت اگه حرفی دارین باهم بزنید ، من گفتم جلسه اول فقط برای دیدن .

اما اون دختر خودش بحث رو پیش کشید و بدون اینکه بدونه من نظرم نسبت بهش چی هست همه ی جریان بین خودش و شوهر سابقش رو گفت . 

 

از این رفتارش زیاد خوشم نیومد . درثانی تو صحبتهاش فهمیدم به درد هم نمیخوریم و طرز فکرا و رفتارمون همسو با هم نیست.


برچسب‌ها: خواستگاری, ازدواج, پسندیدن
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۴/۰۴/۰۴ساعت 21:35  توسط بور و سفید  | 

ما امروز قرار بود بریم یکی رو ک محل کارش یه شهر دیگه از شهرای اطراف بود ببینیم ‏!‏ ولی انگار قسمت نشد، از اول دیشب هر سه مون یعنی من و مشاور به روز آقای ... و آقای ... هماهنگ شدیم فردا بعد از کلاس من بریم ، من امروز تربیت بدنی استخر داشتم ، خوش گذشت ... بعد از اینکه برگشتم از اداره آب تماس گرفتن میخوایم بهت انشعاب بدیم، میخوام برای قسمت خودم یه انشعاب آب جداگانه بگیرم که از نظر فشار آب بعدها کم نیازم ‏!‏ خلاصه اگه رفته بودیم انشعابمون هم معلوم نبود چی میشه ‏!‏ چون آخر ساله و ... هرچی خیر هست در مسیر زندگی آدم پیش میاد ‏!‏ ظهر بود که من و آقای ... باهم صحبت میکردیم که آقای مشاور به روز آقای ... تماس گرفت گفت منم کار داشتم نشد بیام و گفت که بررسی کردم ملاکهات بهش نمیخوره ... بگذریم ... برگردیم به اون خواستگاری که رفتم و خواهرش چندتایی معرفی کرده بود ، گفت چیکار کردین ؟ آقای ... بهش گفته بود اون چی بود معرفی کردی ؟ پسند نشد ... گفت : دخترخوبیه ‏!‏ گفتیم بهرحال پسند نشد ، آدرس چندنفر دیگه رو داده بود ک بریم و حتما اینها پسند میشه ‏!‏ البته اینم بگم سلیقه ی من خاصه ‏!‏ شاید این مواردی که معرفی کرده از نظر ظاهری خوب باشن ولی بازم من نپسندم ، ولی امیدوارم ک دیگه پسند بشه که حوصله ندارم ، بهرحال اینجاش قشنگه ‏!‏ گفته بود من میدونم این آقا پسری که اومد برای خواهر من چون خودش ظریفه و اصلا بهش نمیاد بیشتر از بیست و پنج سالش باشه ، دنبال یکی مثل خودشه ... بقول معروف یه طره ی نجیب و خوبی میخواد ، آقای ... لیست بلندبالا رو ار خونشون آورد و نشون من داد ، و اونهایی هم ک خواهرش معرفی کرده بود بهم گفت ، داخلش اسامی مثل : ندا ، آیدا ، پریسا ، فاطمه ، لیلا ، مهسا ... به چشم میخورد ، تا اینها رو دیدم بهش گفتم من از این اسامی جدیدا مث مهسا و ندا و آیدا و اینا میترسم ، آخه نه اکثر این کسانی که نظر توهین آمیز مینویسن از این اسامین ، گفت : نه اینطوری نیست ، اگه مامان و باباش خوب باشن ، دختراشون هم خوبن ، بگذریم ، روی اسامی فاطمه و زهرا و زینب و اینها نظر بهتری دارم ، هرچی خیره ،،، فقط از خدا میخوام حالا که دارن معرفی میکنن و ممکنه یه اتفاقاتی بیفته این اتفاقات از نوع خوبش باشه و هیچ گونه پشیمونی حاصل نشه . 


برچسب‌ها: ازدواج, پسندیدن, دلنوشته
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۱۲/۰۲ساعت 0:40  توسط بور و سفید  | 

امروز صبح با موتور گازشو گرفتم ظرف هفت دقیقه خودمو به محل کارش رسوندم ، تو بیمه کار می کرد ، چهره اش خوب بود ، باب دل من نبود ‏!‏ اینو  اون مشاور به من معرفی کرد ‏!‏ چندتا سوال هم در مورد بیمه موتور ازش پرسیدم ... بعدش کلاس داشتم ، با سرعت هرچه تمامتر گازشو گرفتم و فاصله بین شهر و دانشگاه رو طی کردم ، بعد که اومدم سرکلاس دیدم ، استادمون خوشگله ‏[‏نیشخند‏]‏ جلسه اولی بود که باهاش کلاس میرفتم . امشب با مشاور تماس گرفتم ، کاملا درک میکنه ‏!‏ مثل بعضیا نیست که اصلا درک ندارن ، قراره بازم معرفی کنه ‏!‏ اگه ببینم اینهایی که معرفی میکنند پسندم نمیشه با افتخار میشینم و ازدواج نمیکنم. تا وقتش ، حالا وقتش کی باشه الله اعلم ، اصلا قیام روز قیامت ... از این بدتر هم مگه چیزی هست ‏... 


برچسب‌ها: پسندیدن
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۲۹ساعت 23:55  توسط بور و سفید  | 

دیشب رفتم خونه خواهرم ، شوهرخواهرم از سفرخارج برگشته ، وقتی منو دید ‏!‏ کجایی پیدات نیست و ... خلاصه حسابی بهم توپید‏!‏ انگار داشت زلزله میومد ‏!‏ منتظر بود منو ببینه تمام عقده هاش سر من خالی کنه ‏!‏ بعد یه بارگی رفت سراصل مطلب : تو نماز هم میخونی ؟گفتم  : میگن ؛ دوباره پرسید نه میگم میخونی ؟حالااا ... اگه خدا قبول کنه ، هی ... تو میدونی یکی از شروط قبول شدن نماز رضایت پدرومادره ، تا هستن سر و سامون بگیر ، دنیا هیچ تضمینی نداره ، یکی رو انتخاب کن ، ظرف بیست ساعت یکی رو انتخاب کن تا برات برن خواستگاری ، هیچکی بدردت نمیخوره ، پشیمون میشی ، مادر من مث شیر بود قبلش باهاش صحبت کردم ، چهارساعت بعد برام خبر آوردن مرد ، گفتم چیکار کنم ، من روزی نیست که به ازدواج فکر نکنم ولی وقتی فعلا نمیشه نمیشه دیگه ، گفت : آتیش تو دلت بنداز ، قبر بابای دل . دل چیه ‏!‏ پا رو دلت بزار ، یکی انتخاب کن تمومش کن بره دیگه ، میخواستم بگم  eeeeeeقبربابای دل ؟ دل همه کار میکنه ، من بیخیال دلم بشم اونوقت تو جواب دلمو میدی ‏؟ مگه کسی جرأت داره چیزی بگه ‏!‏ رو حرفش حرف بزنه ‏!‏ خیلی آدم جذبه داریه ‏(‏از قبل اینکه من دنیا بیام ایشون تو زندگیمون بوده‏)یعنی یجورایی حکم بزرگتر داره‏)‏‏یه بارگی ته دلمو خالی کرد ، گفتم حالا که اینطوره پس شما یکی انتخاب کنین تا من بیام ببینمش ، تو دل خودم گفتم اینطوری اگه از زنی که برای پسرش یعنی پسرخواهرم انتخاب کرده زشت تر باشه میگم ببین ‏! خلاصه ، بهترم باشه ، چه بهتر ، خلاصه حسابی شروع کرد به نصیحت و با صدای بلند با من حرف زدن ‏!‏ منم که مظلوم ، هیچی نمیگفتم ، صدام در نمیومد ‏!‏ میدونستم هرچی بگم هیچ فایده نداره و یه چیزی جوابم میده نمیزاره حرف بزنم ، میخواستم بگم دفعه قبلی هم تو همینطور کردی منو بردی خواستگاری طرف ، وگرنه من که خونشون برو نبودم . اونقدر گفتی و گفتی ، اونقدر گفتی این چیزا مهم نیست که ... 

 


برچسب‌ها: خواستگاری, ازدواج, پسندیدن, دلنوشته
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۶/۱۵ساعت 7:25  توسط بور و سفید  | 

امشب یه سر رفتم بازار جدید ، که دیدمش ‏!‏ یه دختر بور چادری ‏!‏ در همون نظر اول نگاهمو به سمتش جلب کرد ‏!‏ بعد با خودم گفتم این بدرد من نمیخوره ، ‏(‏یذره کلاس بالا می زد‏)‏  گفتم بیخی این بدرد ما و سادگی ما نمیخوره ... اما همینطور که داشتم تو بازار راه میرفتم به این فکر میکردم اگه میخواستم برم باهاش صحبت کنم چی میگفتم ؟ برم یجوری باهاش سر صحبت رو باز کنم، میرم میگم : سلام، ببخشید خانوم قصد ایجاد مزاحمت ندارم ، فقط میخواستم بدونم شما دانشجوئید ؟ اهل اینجائید ؟قصد ازدواج دارین ؟ اگه میشه یه شماره بدید تا من با خانوادتون تماس بگیرم ، امر خیره ‏!‏  یا من شمارمو بدم !‏ خلاصه در همین فکرا بودم که بازم گفتم بیخیال ، هرچی خیره پیش میاد ، اگه کسی قسمت آدم باشه جوری بهت میرسه که اصلا نفهمی چی شد، حالا تا من بخوام بین اینهمه جمعیت باهاش حرف بزنم و کسی ما رو ببینه یا نبینه ‏!‏ اما الان که میخوام بخوابم دوباره اومده تو فکرم ، ظاهرش نشون میداد، خیلی خانومه ، باوقار ، بور ، نجیب و چادری ... اما  اینم بگم همه چی تو ظاهر نیست و چیزی که من رو از جلو رفتن و انجام این کار باز میداشت این بود که احساس میکردم شاید اونچنان هم ساده و بی آلایش نیست.

من نوشت : انگار فقط دختربوره که دلم رو گرم و روشن میکنه ، وگرنه هزار نفر دیدم...

 


برچسب‌ها: بور و سفید, پسندیدن, خواستگاری, دلنوشته
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۱۰ساعت 1:33  توسط بور و سفید  | 

تو پست قبلی یکی نظر گذاشت که منم بور و سفید دوست داشتم و یه چیزی تو مایه های حدیث فولادوند .

 

من نمیشناختم زدم سرچ کردم این عکسه اومد . نظر منم چیزی تو مایه ایشونه .

حدیث فولادوند


برچسب‌ها: بور و سفید, عکس, پسندیدن
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۰۳/۱۸ساعت 1:8  توسط بور و سفید  | 

امروز عصر رفتیم خونه ی عموم . تو دلم گفتم فرصت خوبیه تا بهتر ببینمش .

 

وقتی رفتیم ننشست و سریع رفت تو اطاقش . دندوناشم ارتودنسی کرده بود ...

شاید بخاطر این بود که نموند .

اما تو اون چندلحظه تونستم کامل براندازش کنم و به حرف دلم برسم .

سلام علیک گرمی کرد و بعد رفتش ...

من بیشتر با چادر دیدمش ، نه با تیپ توخونه ای .

نههههههه ! اونی نبود که من فکر میکردم ...

هیچ اشتباهی دیگه از جانب من نباید صورت بگیره ...

واقعاً تن آدم میلرزه ، بخواد اشتباه کنه اونم تو این امر به این مهمی !   

اگر کسی رو دیدم باید نه یکبار بلکه چندبار ببینمش ، بعد باهاش صحبت کنم و نتیجه گیری کنم .

خوشبختانه یا متاسفانه حساسم و حساستر شدم رو این قضیه .

هروقت قسمت بود اونی که میخوام میاد تو زندگیم . باید صبر کرد ، صبر ، صبر ... نباید سخت گرفت.


 

۱-به کسی هیچ ربطی نداره هرچندبار که میخوام به یکی فکر کنم و از فکرش خارج بشم . منم و دل خودم به هیچکی هم مربوطی نیست .

۲- ازدواج نکردن بهتر از ازدواجی بدون داشتن علاقه ، همراه با احساس پشیمانی است .   


برچسب‌ها: دلنوشته, پسندیدن, دختر عمویم, عقاید
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۳۰ساعت 23:19  توسط بور و سفید  | 

بازم دختر عموم  رو دیدم ، هر وقت میبینمش احساساتم نسبت بهش زنده میشه ‏!‏ دختر عمومه ‏!‏ اصلا دلم میخواد دوستش داشته باشم ، دختر عموی خودمه ‏!‏ دلم خودم میخواد دوستش داشته باشم ، قبلا هم گفتم به اونچه میخوام خیلی نزدیکه ‏!‏ ولی به دلایلی که خودم میدونم نمیتونم اقدام کنم ، هیچ نقصی درون خودش و خانواده اش نیست ولی من خودم میدونم فعلا به یقین نرسیدم . ولی دختر عموم عجب اعجوبه ایه که تونسته بین اینهمه دختر تو دلم راه پیدا کنه ‏!‏ اونقدر دوستش دارم که همش براش آرزوی سلامتی و موفقیت میکنم . خیلی ساده ، آروم و بی ریاست ، هروقت دیدمش دلم لرزیده ، پس یه چیزی هست ، خودش هم هروقت من رو میبینه لبخند میزنه ، احساس میکنم خودش هم منو دوست داره و این دوست داشتن من یکطرفه نیست . الکی نیست که دلم این مدلی میخواد ، وقتی همیشه دلم این مدلی میخواد تا حالا عوض نشده بازم عوض نمیشه . خدایا چیکار کنم ‏!‏ نشه آحرش به هرشکلی یا شدنش پشیمونی داشته باشه یا نشدنش باعث بشه بعدا حسرت بخورم . قلبا خیلی دوستش دارم


برچسب‌ها: آروم, دلنوشته, پسندیدن, سادگی و بی آلایشی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۲۳ساعت 19:17  توسط بور و سفید  | 

دیشب دوستم زنگ زد ، همون که نوشتم عاشق یکی شده ، گفت که اینی که میخواد زن من بشه یه خواهری داره ، امشب میاد اینجا تو مغازه با هم صحبت کنین ، همدیگه رو ببینین ببینم پسندش داری یا نه ‏!‏ من که خطر این رو احساس میکردم که نپسندمش از قبلش با دوستم صحبت کردم ، گفتم یعنی اگر نپسندیدم یوقت بهشون برنخوره ‏!‏ یوقت دلش نشکنه ‏!‏ چطور باید بهش گفت ‏!‏ خلاصه اومدن و ما همدیگه رو تو مغازه ی دوستم دیدیم . با خواهرش اومده بود که قرار بود زن دوستم بشه . همون اول اصلا بدلم ننشست ، دوستم مثل مجری برنامه ی تلویزیون نشسته بود و ما رو به همدیگه معرفی کرد و گفت حالا با هم صحبت کنین ، من با اشاره ابرو گفتم صحبت نه ‏!‏ ولی نمیدونم چه اصرای داشتن که با هم صحبت کنیم ، حتی خواهرش گفت حرفاتون رو بزنید ، من گفتم من جلسه ی اول رو جهت دیدن و آشنایی در نظر گرفتم و قصد صحبت ندارم ولی گفتن بالاخره ببینید ملاکهای اولیه تون با هم جوره ‏!‏ آخه وقتی نپسندی چی بگی ، ملاک چی ، ملاک کی ‏!‏ تنهامون گذاشتن و خودشون بیرون در ایستادن ، منم نمیدونستم چی باید بگم به ایشون گفتم بفرمائید شما شروع کنید ، اونم گفت نه اول شما ، منم بحث نامزد قبلیم رو پیش کشیدم و گفتم پسندم نبود و اینا ... هنوز یه دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که سرو و کله ی ماموران عزیز نیروی انتظامی پیدا شد ، چیکار میکنین این موقع شب ، تنها ... حالا من یک متر و نیم از ایشون فاصله داشتم و سرمم پائین بود و حرف میزدم . همون لحظه دوستم و همسرشم رسیدن . حقیقت رو گفتیم ولی از اونجایی که اینها هیچ حرفی تو کلشون نمیره ، نپذیرفتن ، منم با تندی گفتم هرکاری دلتون میخواد بکنید ، من دیگه نمیدونم چطور باید با شما حرف بزنم ، میگفت اگه تو برای ازدواج میخوای باهاش صحبت بکنی تو باید بری شهرشون نه اینکه اون بیاد اینجا ‏!‏ البته جسارت به همه ی ماموران عزیز نیروی انتظامی نمیکنم ولی با خیلیاشون که صحبت کردم اینطورین ... خلاصه من فهممیدم که هرحرفی بزنی فک میکنن داری التماس میکنی بدتر میکنن ، خواست زنگ بزنه اماکن بیان مغازه دوستم رو پلمپ کنن ‏!‏ ولی من فهمیدم که همش الکیه ، با یک آرامش خاصی نشستم و از حرفا و کاراشون خندم گرفته بود ، اون که لباس شخصی داشت گفت نخند که بخاطر خنده ی تو هم که شده در مغازه رو میبندم ، منم خنده ام داشت بیشتر میشد ... ولی خوشم اومد از دختره ، مثل خودم آروم نشسته بود و اصلا کنترلش رو از دست نداد . یذره تغییری در حالتش پیدا نشد ...  خلاصه آخرش خودشون خسته شدن رفتن ، گفتن ما فرض میکنیم حرفاتون همه درسته، خدا کنه بشه و ماهم بیائیم شیرنینیش رو بخوریم .  

پانوشت : اینکه چطور وقتی از ظاهر یکی خوشت نیومده بهش بگی یا به چه بهانه ای ردش کنی ؟ قرار شد دوستم یه تماس با دفتر مشاوره داشنه باشه تا در اینمورد بپرسه ... بعدا گفت به خواهرش گفتم نپسندیده و خودش یجوری این موضع رو بهش بگه .

 


برچسب‌ها: خواستگاری, خاطرات, نیروی انتظامی, خونسرد
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۳ساعت 22:47  توسط بور و سفید  | 

یه روز که داشتم در مورد بور و سفید مطلب مینوشتم و احساساتم رو راجع به بور و سفید مینگاشتم یکی تو پیامش بهم گفت : اگه درس خونده بودی و خودتو از نظر علمی بالا کشیده بودی الان اینطوری نبودی ‏!‏ بنظرم خیلی جالب اومد که با درس خوندن آدم بخواد چیزی غیر از ملاکهای قلبیش رو انتخاب کنه و یا به نوعی درس خوندن باعث بشه احساسات آدما عوض بشه ‏!‏ حالا با هم چندنمونه اش رو اینجا باهم بررسی میکنیم ‏!‏ فرض کنید من سیکل داشتم باید احساسم این بود که یه دختر خییییییییلی سفییییییید ، خییییییلی خوشگل   انتخاب میکردم ، الان که دیپلمم که یه دختر بور و سفید و نجیب میخوام فوق دیپلم بگیرم میشه یه دخترگندمی ‏!‏  لیسانس میشه یه سبزه ی روشن  فوق لیسانس یه دختر سبزه ی تهههند ‏!‏‏!‏‏!‏ و اگه دکترا بگییرم میشه یه دختر سیااااااااااه خوشتون اومد ؟‏


برچسب‌ها: بور و سفید, خاطرات, پسندیدن, مطلب طنز
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۶/۲۳ساعت 16:12  توسط بور و سفید  | 

حرفهای گهربار دوست عزیزم فرهاد که باید با طلا نوشت ...

سلام دوست عزیز

دختری که اعتقاد به مهریه سنگین داشته باشه بدرد نمیخوره همان بهتر که طلاقش دادی.

دختری که به مهریه سبک قانع هست معلومه که به شوهرش اعتماد داره و هر کاری حاضره براش بکنه به اینجور دخترها هر چقدر هم محبت بشه کمه البته این تیپ دخترها خیلی کم پیدا میشه!
با دخترهایی که مهریه سنگین میخوان و حاضر نیستند کوتاه بیان نباید ازدواج کرد مواظب باش گرفتارشون نشی حتی اگه بور و سفید باشه!

بعضیهاشون هم که به اندازه سال تولدشون سکه میخوان! به اینها حتی نباید نگاه کرد از شیطان هم بدتر هستند.

طلاق حق مرد هست و هر وقت خواست میتونه زنش رو طلاق بده.
مهریه حق زن هست حتی اگه بدترین اخلاق رو داشته باشه البته حق طلاق رو هم با شرایطی داره.
 اگه زن برای طلاق پیش قدم بشه ولی شرایط طلاق رو نداشته باشه باید از حقوقش بگذره و مرد رو راضی به طلاق کنه اما اگه مرد پیش قدم بشه باید حقوق زن رو بده تا بتونه طلاقش بده.


برچسب‌ها: پسندیدن, مطالب آموزشی, بور و سفید, خواستگاری
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۶/۱۵ساعت 11:29  توسط بور و سفید  | 

فکری که امد و چندروزی هم موندگار شد ، اما من باید خیلی مواظب باشم و انتخابی انجام بدم که فردا پشیمون نشم ، از چند جهت با اونی که میخوام متفاوته ، سفید هست اما زیاد بور نیست ، حالا اینش رو میشه چشم پوشید ،  دیشب تو عروسی دیدمش ، ترجیح میدم دیگه بهش فکر نکنم ، و بزارم اونی که واقعا از صمیم دل میخوامش تو زندگیم پیدا بشه ، هرچند هربار میبینمش دلم میلرزه ،  ایشالله خدا یکی نصیبم کنه که ضعفهاش دلم رو نزنه .  خدا بزرگه ، نمیشه دلسرد شد و ناامید بود ، خدا به هرکاری قادر و تواناست . و نباید به کارهاش شک کرد . 


برچسب‌ها: دلنوشته, آروم, سادگی و بی آلایشی, پسندیدن
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۱/۰۱/۰۶ساعت 7:23  توسط بور و سفید  | 

از کجا شروع کنم ، دختر عموت باشه و هنوز دوکلمه باهاش حرف نزده باشی ؟ هنوز درست حسابی ندیده باشی ! خیلی حرفه! آخه زیاد با عموم اینا رفت و امد خونوادگی نداریم، نه اینکه باهم قهر باشیم، اما خب مشکلات زندگیه دیگه . نمیزاره رفت و امدها با فامیلهای دور و بعضا نزدیک برقرار بمونه ازطرفی این عموی حقای من نیست ، یعنی داداش پدرم از یه مادر دیگه اس ، خلاصه بگم که هربار میبینمش یه کشش قلبی بطرفش ایجاد میشه ، چون تقریبا شکلی هست که میخوام ، خیلی هم اروم بنظر میاد، ولی نمیتونم این احساسم رو با کسی درمیون بزارم، خواهرم عروسشونه چون هنوز تصمیمی گرفته نشده نمیخوام خبردار بشن ، خیلی بهش احساس نزدیکی میکنم باور میکنید ما تاحالا باهم یه کلمه هم حرف نزدیم فقط یه بار یادمه صحرا بودیم توجمع ازش رشته اش رو پرسیدم، دانشگاه ... باید باشه ، نمیدونم چرا امروز که خونشون رفتیم اصلا داخل اطاق نیامد، بعد که میخواستیم بریم داشتم با زن عموم صحبت اینکه چرا ازدواج نمیکنی میکردیم . اونجا هم بازهمدیگه رو دیدیم ، نتونستم نگاهش نکنم ، وقتی سرشو بالا اورد دلم لرزید اونم نگام کرد و گفت خوشحال شدیم خداحافظ . کمتر کسی هست که بتونه قلب منو اینطور تکون بده ولی بازم برام بطور قطع و یقین مسلم نیست که خودش باشه ، و بتونیم همدیگه رو خوشبخت کنیم . از طرفی چرا خواهرم یا مادرم اینا هیچوقت حرفی از اون نزدن، اگه میدونستن میتونه مورد مناسبی باشه چرا تا حالا پیشنهاد ندادن ؟ بابام چرا ! بهرحال فکر میکنم با صبر کردن بیشتر بتونم به حرف دلم پی ببرم . ماکه اینهمه صبرکردیم این هم روش ، این یکی خیلی سخت تره، فامیله ، اگه حرفی زده بشه و بجایی نرسه ، همیشه تو اذهان میمونه ... پست با موبایل ، امضاء : بوروسفید

 


برچسب‌ها: سادگی و بی آلایشی, دختر عمویم, آروم, دلنوشته
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۱/۰۲ساعت 1:58  توسط بور و سفید  | 

من خیلی دختر بور و سفید دوست دارم . نقطه سرخط ...     بیست ، هزارآفرین 

 


برچسب‌ها: دلنوشته, عقاید, پسندیدن
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۰/۱۲/۱۹ساعت 15:29  توسط بور و سفید  | 

 

 

اگه یه  دختر بور و سفید و یه دخترچشم و ابرومشکی »» 

باهم راه برن و از کنار من عبور کنند ؟!

چشام فقط دختر بور و سفید رو میبینه!


 

نتیجه ی اخلاقی  : من باید با یه دختر بور و سفید ازدواج کنم .


برچسب‌ها: بور و سفید, چشم و ابرو مشکی, پسندیدن
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۰/۰۶/۲۸ساعت 18:37  توسط بور و سفید  | 

سلام

 

از لطفتون ممنونم ... میدونید چرا من اینجا بور و سفید دلخواهم رو پیدا نمیکنم ؟!!!

چون ما جنوب میشینیم و اینجا اکثر دخترها سبزه ان ...

این مدت که مسافرت بودم همش دخترای سفید و بور میدیدم .

اونجا باید دنبال سبزه گشت !!!

یه دختر کوچولویی دیدم که متأسفانه دستش شکسته بود ولی ماشالله خیلی بوروسفید بود

و خیلی هم ناز ... دلم آب شد ... واقعاً نمیدونم چرا من عاشق بور و سفیدم

و نمیدونم چه حالی بهم دست میده ... ((خیلی طلایی بود و قلبم داشت تند تند میزد ))

فقط میدونم شهوانی نیست ، چون من خودم رو بشدت از هوس و شهوت دور نگه میدارم .

تو راه که داشتیم برمیگشتیم ، دوستم گفت همسایمون اونی هست که میخوایی .

فقط بدرد تو میخوره . خیلی باادب . خانواده ی آروم . پدرش رو میشناسم . باید دید چی میشه .

همین ...


برچسب‌ها: آروم, پسندیدن, مسافرت, بور و سفید
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۳/۱۸ساعت 23:53  توسط بور و سفید  | 

 

 

 

 دیدن من نشستم و زیاد جستجویی برای پیدا کردن دختر مورد نظرم نمیکنم ...

یکی از اقواممون که خیلی در این کارا دست داره و خیلی به من اصرار میکنه

که من از این دختر شناخت دارم ، تو مسافرت و همه جا باهام بوده ...

                               --- خیلی دختر خوبیه ---  خیلی خاکی  و بی ریائه ---

برداشته با این بهانه که من رو برسون خونه ی اینها ...

                                   --- دختره رو آورده خونه ---

ناگفته نماند دختره ماشین داره ... وضع مالی باباش هم که تا بخوایی مال و منال دارن ...

من هم که نون خریده بودم و اصلاً توقع دیدن چنین صحنه ای رو نداشتم ، مات و مبهوت

اصلاً توقع دیدن چنین صحنه ای رو نداشتم ، اومدم سلام کردم و نشستم

ظاهرش خیلی خوب بود ، ظریف بود ، رنگ پوستش هم بور و سفید بود ...

ولی دختره از اون مانتویی ها بود ، آستیناش رو بالا زده بود ،

 لاک ناخن ، ابرو برداشته ،آرایش کرده ...

ظاهرش با اونی که تو ذهنم بود جور در می اومد ، خوب بود ، یه سال ازم کوچیکتره ...

لیسانس داره ... مورد بدی نیست ... ولی از نظر معنویات با اون چیزی که تو ذهنمه ...

پست قبلی که درباره دختر سیده نوشتم ، جور در نمیاد  چه کنیم دیگه اینم شانس مائه

خواهرم گفت : نه چک زدیم نه چونه ،،، عروس اومد تو خونه

جالب اینجاس که به دختره گفتن واسه چه کاری آوردنش ، دختره منو پسندیده

باید از امروز عزمم واسه یافتن اونی که میخوام بیشتر جزم کنم ... هست ، مطمئنم هست ...

                    


برچسب‌ها: خواستگاری, دلنوشته, خاطرات, پسندیدن
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۰/۰۱/۰۷ساعت 15:31  توسط بور و سفید  | 

 

 

 

داشتیم با خواهرم اینا درباره خواستگاری صحبت میکردیم و اینکه

اینطوری جا افتاده تو دخترای شهر ما که اگه از یکی رسماً خواستگاری کنی

یعنی کاملاً میخوائیش و اومدی ببینی نظر اون چیه ...

گفتم اینطوری که درست نیست ! هست ؟

شاید به من معرفیش کردن ، تازه من اومدم ببینمش ، باید برش دارم ؟ 

پس باید اسم جلسه خواستگاری رو بزاریم معارفه یعنی آشنایی

اینطوری صحیح تره !

با این اوضاع اگه دختری رو میخوایی ، باید صبر کنی بیاد تو خیابون ، ببینیش !

کامل و صددرصد اگه پسندت شد ، تازه باید بری خواستگاری نظر طرف رو بدونی ...

                                       


برچسب‌ها: پسندیدن, خواستگاری, عقاید
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۱۲/۱۲ساعت 9:18  توسط بور و سفید  | 

یه روز که تهران بودم ، با دوستام تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه بین المللی کتاب ...

اونجا کنار مصلی امام خمینی یه رستوران بود که فقط قورمه سبزی سرو میکرد ....

همینطور که نشسته بودم تا غذا رو بیارن ، دیدم یه دختری اومد بور و سفید ...

---- همونی بود که میخواستم ----

کم سن بنظر میرسید ... چادری هم بود ... نجابت از چهره اش میبارید ...

وااااااااای خدا ، همونی بود که دلم میخاست ...

شما بودید چیکار میکردید ... تو شهری که کسی به کسی نیست!

شما بودیدمیرفتید دنبالش ؟!

بعضی وقتا که یاد اون صحنه میفتم با خودم میگم کاش دنبالش رفته بودم ...


برچسب‌ها: دلنوشته, پسندیدن, عقاید, خاطرات
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۵/۳۰ساعت 17:40  توسط بور و سفید  | 

 

اونروز که خونه خواهرم اینا بودم ، خواهرم درباره یه دختری صحبت میکرد که میشناسمش ... از نظر مشخصات ظاهری و بور و سفیدیش تا حد زیادی همونیه که میخوام ... از نظر خانواده و مذهبی بودنش حرف نداره !

فقط یه مشکلی !

اینه که تفاوت سنی نداریم و سنش یکم زیاده ...

شنیدم میگن زن تا سن سی و پنج سالگی میتونه حامله بشه!

و زن هم زود شکسته میشه ! فردا سنش از خودم بیشتر بنظر بیاد چه خاکی تو سرم بریزم ...

........من که تحملش رو ندارم .......

خواهرم میگه رو این موضوع فکر کن و توقع دارن حتمن جواب مثبت بدم !

 


برچسب‌ها: دلنوشته, عقاید, خواستگاری, پسندیدن
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۰۵/۳۰ساعت 15:41  توسط بور و سفید  | 





این عکس رو از سایت فیس بوک گرفتم ... اسمش جولیه یه دختر آمریکایی ... از سادگیش و موهای طلائیش خیلی خوشم اومد ... خیلی نازه ...



برچسب‌ها: بور و سفید, علاقمندی ها, عکس, پسندیدن
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۵/۲۷ساعت 12:32  توسط بور و سفید  |