یاس امین الدوله

بالأخره باز شد ! این اولین گلش بود . نسبت به یاس بوی لطیفتری داره .

یاس هم دارم . هنوز باز نشده


این گلها برای من خیلی باارزشند ، چون دست پرورده ی خودمند و خودم کاشتم .


برچسب‌ها: گل خونه, عکس شخصی
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۱/۰۹ساعت 14:4  توسط بور و سفید  | 

امروز عصر رفتیم خونه ی عموم . تو دلم گفتم فرصت خوبیه تا بهتر ببینمش .

 

وقتی رفتیم ننشست و سریع رفت تو اطاقش . دندوناشم ارتودنسی کرده بود ...

شاید بخاطر این بود که نموند .

اما تو اون چندلحظه تونستم کامل براندازش کنم و به حرف دلم برسم .

سلام علیک گرمی کرد و بعد رفتش ...

من بیشتر با چادر دیدمش ، نه با تیپ توخونه ای .

نههههههه ! اونی نبود که من فکر میکردم ...

هیچ اشتباهی دیگه از جانب من نباید صورت بگیره ...

واقعاً تن آدم میلرزه ، بخواد اشتباه کنه اونم تو این امر به این مهمی !   

اگر کسی رو دیدم باید نه یکبار بلکه چندبار ببینمش ، بعد باهاش صحبت کنم و نتیجه گیری کنم .

خوشبختانه یا متاسفانه حساسم و حساستر شدم رو این قضیه .

هروقت قسمت بود اونی که میخوام میاد تو زندگیم . باید صبر کرد ، صبر ، صبر ... نباید سخت گرفت.


 

۱-به کسی هیچ ربطی نداره هرچندبار که میخوام به یکی فکر کنم و از فکرش خارج بشم . منم و دل خودم به هیچکی هم مربوطی نیست .

۲- ازدواج نکردن بهتر از ازدواجی بدون داشتن علاقه ، همراه با احساس پشیمانی است .   


برچسب‌ها: دلنوشته, پسندیدن, دختر عمویم, عقاید
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۳۰ساعت 23:19  توسط بور و سفید  | 

بازم دختر عموم  رو دیدم ، هر وقت میبینمش احساساتم نسبت بهش زنده میشه ‏!‏ دختر عمومه ‏!‏ اصلا دلم میخواد دوستش داشته باشم ، دختر عموی خودمه ‏!‏ دلم خودم میخواد دوستش داشته باشم ، قبلا هم گفتم به اونچه میخوام خیلی نزدیکه ‏!‏ ولی به دلایلی که خودم میدونم نمیتونم اقدام کنم ، هیچ نقصی درون خودش و خانواده اش نیست ولی من خودم میدونم فعلا به یقین نرسیدم . ولی دختر عموم عجب اعجوبه ایه که تونسته بین اینهمه دختر تو دلم راه پیدا کنه ‏!‏ اونقدر دوستش دارم که همش براش آرزوی سلامتی و موفقیت میکنم . خیلی ساده ، آروم و بی ریاست ، هروقت دیدمش دلم لرزیده ، پس یه چیزی هست ، خودش هم هروقت من رو میبینه لبخند میزنه ، احساس میکنم خودش هم منو دوست داره و این دوست داشتن من یکطرفه نیست . الکی نیست که دلم این مدلی میخواد ، وقتی همیشه دلم این مدلی میخواد تا حالا عوض نشده بازم عوض نمیشه . خدایا چیکار کنم ‏!‏ نشه آحرش به هرشکلی یا شدنش پشیمونی داشته باشه یا نشدنش باعث بشه بعدا حسرت بخورم . قلبا خیلی دوستش دارم


برچسب‌ها: آروم, دلنوشته, پسندیدن, سادگی و بی آلایشی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۲۳ساعت 19:17  توسط بور و سفید  | 

متأسفانه دور جدید هجمه ها و حمله ها به وبلاگ من شروع شده . البته از این آدما توقع دیگه هم نمیره که بیان به بدترین شکل توهین کنن ... دیگه از اینجور نظرها تأیید نمیشه . برای اینکه بدونید ما واهمه ای از تأیید این نظرات نداریم سری به پستهای قبلی بزنید و کامنتها رو بخونید . زشته والله . تویی که ادعای آزادیت میشه . آی تویی که ادعای سوادت میشه ، زشته به خدا . من هیچی نیستم لااقل تو شخصیتت رو نشون بده و خوب باش . همین ! نوشته تو یه ساندیس خوری و یه پامنبری شهرستانی . با یه ادبیات خیلی بد که تأیید نکردم . من افتخار میکنم که ساندیس خور جمهوری اسلامیم  من پامنبریم بهتر از اینکه تو پامنبری رقاصه هایی ! ادب و تربیتی که از اونا یاد گرفتی نشون دادی . بسه !  بعد هم نوشته دانشگاه تهران درس خونده ! اگه دانشگاه اینطور آدمایی تربیت میکنه چه باید گفت؟!  از این وبلاگ بدت میاد میگیم درست . اما تو شخصیت داشته باشه و شخصیت خودت رو نشون بده . من هیچی نمیتونم بگم جز اینکه برای اینطور آدما تأسف بخورم . برای این نوع ادمها جواب بسیاره . اما حواله ی حرفاشون با خدا ... 

..........................................

این قسمت هرسوالی درباره ی من یا هرکی دارید میتونید بپرسید ولی نظر اونهایی تأیید میشه که آدرس وبلاگشون رو بزارن ...  نظرات شما همراه با ادرس وبلاگتون این زیر قرار میگیره + جواب من ... اینطوری بازدید کننده های وب من از وب شما هم بازدید میکنن ...

..........................................................................

√ قـَلـ ـب اَفــــ ــزار √ : بهترین لحظه ی زندگیت یا بهترین روز زندگیت چی بوده کامل توضیح دهید

جواب : شاید باورت نشه ولی بهترین لحظه ی زندگی من وقتی بود که بعد از شش ماه تونستم ازش جدا بشم . دلم میخواست داد و فریاد بزنم . تو این مدت همین رو از خدا خواسته بودم و آرزوم برآورده شد . تقریبا نزدیکای عید بود مثل این روزایی که توش هستیم . ولی خدائیش سخت بود مثل کسی که ته یه چاهی گیر افتاده باشه و بدونه هیچ فریاد رسی غیر از خدا نداره . با حل شدن این مسأله کل ناراحتیهایی رو که تو عمرم داشتم رو فراموش کردم  

+√ قـَلـ ـب اَفــــ ــزار √ :


۱_اگه 500 میلیون پول داشتی اولین کاری که میکردی چی بود؟
۲_ بزرگترین عیبی که خودت فکر میکنی داری چیه؟
۳_خوشمزه ترین غذایی رو که خوردی کی و کجا بوده؟
۴_بهترین اس ام اسی که شنیدی چی بوده؟
۵_بهترین کارتون دوران کودکیت چی بوده؟
۶_کدوم سوال منو بیشتر دوس داشتی؟

فکر کنم صندلی داغت آتیش گرفت

جواب : عجب سوالایی پرسیدی  واقعاً آتیشی شد . داغ داغ

۱- اگه ۵۰۰ میلیون ریال یا تومان ؟ تومان داشته باشم اول یه خونه یا اپارتمان تو مشهد میگیرم تا هروقت دلم بخواد در جوار امام رضا (ع) باشم ... بعد یه خونه تو تهران . البته لازم نیست جای لوکس یا شمال شهرش باشه ... با بقیشم یه زمین کشاورزی میگیرم و آبادش میکنم .

۲- من زیاد از کار کردن و دردسر کشیدن خوشم نیاد شاید این عیب بزرگی باشه . همیشه دوست دارم برای خودم و به مقدار نیازم کار کنم .

۳- مادرم بیشتر وقتا غذاهای خوشمزه درست میکنه . همین دیروز پلو مرغ با رب انار که حسابی چسبید

۴- پیامک برام کم میاد ولی از پیامکای ایرانسلی که خیلی بدم میاد . 

۵- بچه های کوه آلپ رو خیلی دوست داشتم .

۶- همون سوال ۵۰۰ میلیون تومانی

+ برگ هایی در آغوش باد

 منم سوال دارم:
1.بزرگترین اسوه زندگیتون کیه؟
2.شیرین ترین آرزوی کودکیتون؟
3.قشنگترین خوابی که دیدی؟
4.بهترین جمله ای که روتون خیلی تاثیر گذاشت تا جایی که خودتونو تغییردادید.
5.اگه به هفت سال پیش برمیگشتین چه کاری رو انجام میدادین و چه کاری رو نه؟(غیر از نامزدی تلخ جوابش)
6.چیزی که ازش خیلی میترسید چیه؟
7.بدترین رویای زندگیتون؟
8.همین الان چشماتون رو ببندید خودتونو، توی کجا تصور میکنید؟
9.اگه بهتون بگن تا 7دقیقه دیگه فقط زنده هستید چه کار میکنید؟
10.تو این چندسال عمرتون مفیدترین کاری که کردین چی بوده؟
11.زشت ترین صحنه ای که دیدین و تو ذهنتون هنوز مونده چیه؟
12.خودتونو تو یک جمله شرح بدین!
13.اگه بور و سفید بخواد زندگیشو عوض کنه از کجا شروع میکنه؟
14.بخوای شهری رو که توش زندگی میکنی عوض کنی کجای دنیا میری؟
15.تصور کن یه فرشته ای که همه دعاهارو مستجاب میکنه توی 10ثانیه فرصت میده ارزو کنی تا برآوردش کنه چی میگی؟
16. بور و سفید اگه بخواد مرگ رو انتخاب کنه کدوم نوعشو انتخاب میکنه؟
17.سوال اخرو خودت بگو خودتم جواب بده.

جواب : ماشااالله ! جای همه ی خواننده های وبلاگم سوال پرسیدین ! منم سعی میکنم با حوصله جواب بدم

۱- اسوه ی خاصی تو زندگیم نیست ! چرا دروغ بگم ؟! سعی میکنم خوب باشم و به اونچه خدا و ائمه و پیامبران سفارش کردن عمل کنم .

۲- وقتی کوچیک بودم خیلی دلم میخواست ماشین داشتم .

۳- یادم نیست . فک کنم خیلی وقته خواب قشنگ ندیدم . یادم اومد مینویسم .

۴- سعی میکنم به جمله هایی که درسته تا جایی که میتونم عمل کنم ولی قضاوت عجولانه رو خیلی بد میدونم و سعی میکنم نکنم .

۵- هفت سال کمه ! هفت سال پیش تو افسردگی بودم و نمیتونستم کاری برای خودم انجام بدم . اگه به سیزده سال پیش برمیگشتم بجای سربازی میرفتم دانشگاه بعدشم نمیگذاشتم داداشم مغازه بابام رو بفروشه و من برای کار کردن تو سختی باشم . چون اونموقع سربازی بودم . با شوهرخواهرم واسه مغازه کامپیوتری شریک نمیشدم . اوضاع روحی و مالیم بهتر بود و یه همسر خوب و در شأن خودم انتخاب میکردم .

۶- من همیشه از این میترسم که دوباره یکی یاد تو زندگیم که بهش علاقه نداشته باشم - دختر سیاه - بخوام تو یه جمعی که بزرگان نشستن صحبت کنم .

۷- همون دختر سیاه و زمانی که عقد بودیم . از این بدتر تو زندگیم نمیدونم .

۸- تو یه جای پر از گل

۹- هیچی ... فاتحه خودم رو میخونم  میگم که قرضام رو بدن ... دعا میکنم خدا گناهام رو ببخشه .

۱۰- مفیدترین کاری که کردم  درس بخونم .  البته کارای مفید زیاد دارم . هربارم یه کار مفیدی انجام میدم  ... 

۱۱- راستش یادم نیست

۱۲- من یه آدم صاف ، ساده ، صادق و تو بعضی امور صبور هستم . 

۱۳- زندگیم رو بخوام عوض کنم ؟ ... نمیدونم والله . از کودکی !

۱۴- میرم مشهد

۱۵-  میگن برای فرج دعا کنید که گشایش کارهای شما در فرج امام زمانه ! ولی خودت که میدونی اولین آرزوی من چیه

۱۶- شهادت ... از خدا میخوام توفیقش رو پیدا کنم . مرگ در بستر فایده نداره .

۱۷-  سوال از خودم ؟ باشه ! چرا اینقدر تو انتخاب همسر سخت میگیرم ؟ واسه اینکه میخوام به اونی که تو دلمه برسم تا فردا احساس پشیمونی نکنم و اگه بهش میگم دوستت دارم ، واقعاً و از صمیم قلبم دوستش داشته باشم . آدمی نیستم که بتونم نقش بازی کنم .   

  + غریبه

ببخشید این سوال رو میپرسم ولی یعنی شما به اون دختر سیاه هیچ احساس جنسی نداشتید؟!!! خیلی از دخترهای سیاه هستند که خوشگلن!! من خودم عاشق سبزه ها هستم !! عجیبه

جواب : خب شما تا جایی که من میشناسمتون دختر هستید در مورد دخترا بیشتراینطوریه که از پسر سبزه خوششون میاد پسرها هم خیلیاشون دختر سبزه دوست دارن ... من خودم پوست صورتم سبزه است ولی سبزه روشنم .

اما من هیچ احساس جنسی نسبت به اون نداشتم و حتی میلم از بین رفته بود . علتش رو هم گفتم بنویسم باز عده ای نفهم میریزن تو وب توهین میکنن و یه نسبتهایی میدن که لایق خودشون و جد و آبائشون هست ... اما بازم میگم برای روشن شدن اذهان و اینکه دخترها بدونن باید برای شوهرشون باید به خودشون برسن ... بدن پرمو و زمخت و اینکه یکی به خودش نرسه چه علاقه ی جنسی به وجود میاره ؟ مگه یه پسر از اینطور دختری خوشش میاد که اصلاح نکنه ؟ من خودم خیلی حساسم و حتی میگم خودم بهتر از اون بودم حالا یه عده ای میان میگن از خودش تعریف میکنه ولی هیچ جاذبه ای برای من نداشت و ازش بدم اومده بود . بدتر از همه اینه که وقتی این موضوع رو مطرح کنی بخواد باهات لجبازی کنه .

+√ قـَلـ ـب اَفــــ ــزار √ : 

درجواب غریبه باید بگم 99%دخترای سبزه شاید خوشگل باشند اما جذاب نیستند ...جذابیت دختر بودن به سفیدی و لطافت دخترونشه ....من که دخترم ولی اگه پسر بودمم مثل بور و سفیدا دنبال یه دختر سفید بودم
سوالات بعدی من
8_می دونی که گل بی عیب خداست ...حالا اگه قرار باشه همسرت یه خصوصیت بد داشته باشه ترجیح میدی چی باشه؟
9_به نظرت راسته که آدم از هر چی بدش بیاد سرش میاد؟
10_هر آدمی تو زندگیش بارها ضایع شده تو بدترین و خنده دار ترین ضایع شدنت چی بوده و کجا بوده؟
11_اگه من بهت 500 میلیون(تومن)بدم بگم هرچقدر دوس داری به من بده چقدرشو بهم برمیگردونی؟
12_اسم کوچیکت چیه؟
13_اگه اون دختره که باهاش نامزد بودی سفید و بور بود اما بقیه خصوصیتاش همونجوری بود الان دنبال یه دختره سبزه بودی؟
1۴_از کدوم سوالام اصلا خوشت نیومد؟

جواب : این حرفو نزن !!! نمیدونی میان تو وبت بهت بد و بیراه میگن ؟!!! نگو سفیدم ! نگو سفید دوست دارم که میان میکشنتاااااا . جدی میگم میان تو وبت بهت توهین میکنن !!! یه مورد اینطوری سراغ دارم .  اما جواب سوالا !

۸- بله گل بی عیب خداست ، درسته ، دلم میخواد خدا خودش کمکم کنه چون هر صفت بدی تو ذوق ادم میخوره ! خدا خودش کمک کنه و مسائلی که زیاد حساس نیستم رو خدا نده بهتره ! چون بعضی وقتا ادم نمیدونه ! فک میکنه یه خصلتی مهم نیست یا یه صفتی زیاد بد نیست وقتی میره تو زندگی میبینه نه ! انگار غیرقابل تحمله ! برای من چیزهایی مثل جهیزیه و تحصیلات و اینکه صددرصد طرفدار جمهوری اسلامی باشه مهم نیست خودم کم کم درستش میکنم . همین که دلش پاک باشه و صداقت داشته باشه کافیه برام . البته اگه ولایی باشه که نورعلی نوره

۹- نه ، همیشه هم درست نیست ، من از خیلی چیزا بدم میاد که سرم نیومده ( الان عقده ایا دعا میکنن سرم بیاد) دعا میکنم نشه ...

۱۰- تو یه وبسایتی بدون اینکه مطلب رو کامل بخونم نظر دادم ... پشت سرش یکی نظر داد که تو اصلاً مطلب رو خوندی ؟ حسابی ضایع شدم .  بعدش رفتم عذرخواهی کردم .

۱۱- دست شما درد نکنه خییییلی ممنون ! همش رو بهت برمیگردونم با تشکرات فراوان از شما

۱۲- بعداً میگم

۱۳- نه ، به هیچ وجه دنبال دختر سبزه نبودم ، شاید بیشتر سعی میکردم تغییرش بدم . آخه اونطوری نمیشد ! چی رو باید تغییر میدادم .

۱۴-  از سوالای ۸ و ۱۳ ... نه اینکه خوشم نیومد . امیدوارم چنین چیزی اصلاً پیش نیاد دیگه . البته سوال هشت که طبیعیه هرکسی یه عیبی داره ولی امیدوارم اون عیبی نباشه که تحملش رو نداشته باشم .

+ غریبه

اگر خودت یه دختر سبزه بودی که احیانا بی ریخت هم بودی اگه مردی (که عاشقش هستی) به خاطر زشت بودن و سبزه بودنت (مرد از نوع باایمان و خداپرست واقعی) تو رو حقیر می دونست علی رغم اینکه تو هزارتا آرزو در مورد اون مرد داشتی!!!!! اوه چطوری خودت رو دلداری می دادی کلا چیکار می کردی؟
1- گریه میکردی و برنامه خودکشی می چیدی؟

2- زود می تونستی با این موضوع کنار بیای و طرف رو فراموش کنی!!
3- برمیگشتی هر چی تو دهنت بود بهش می گفتی؟
4- می رفتی تو فاز اینکه یه راهی پیدا بشه پوستت رو روشن کنی؟
5- می رفتی ادامه تحصیل می دادی؟
6- می رفتی تو افق محو میشدی؟
و سوال بعدیم؟ به نظرت اگر اون نامزدت با همون قیافه رنگ پوستش سفید بود و البته می تونست موهاش رو رنگ کنه که بور هم بشه، تو باز هم بهش علاقه داشتی و یا کلا از رفتارش هم ناراضی بودی؟

جواب : من گزینه ۴ رو انتخاب میکردم . اول فکر میکردم این آقا واسه چی اومده خواستگاری من ؟ به چه امیدی ؟ ظاهری که ندارم ! حداقل اخلاق داشته باشم . پس بزرگش میداشتم و سعی میکردم قدرش رو بدونم و به حرفاش گوش بدم . البته مرد خداپرست واقعی کسی رو حقیر نمیدونه ! برای همه ارزش و احترام قائله ! تا جایی که نافرمانی خدا رو نکنه!  اما وقتی یکی ارزش خودش رو نگه نمیداره ؟! من همیشه سعی میکردم براش ارزش بالایی قائل باشم و احترامش رو حفظ کنم . این بود که تا لحظه ی اخر احترام هم رو نگه داشتیم و مثل دو تا ادم متمدن جدا شدیم . بماند که اطرافیان یکم شلوغش کردن . بازم میگم من خداپرست واقعی نیستم . اگه بودم شاید با این موضوع کنار میومدم ولی من نتونستم . داشت خفم میکرد ! به اینجام رسید . منم کار رو تموم کردم و بدترین حلال رو انجام دادم . ولی راضیم . خیلی راحت شدم .

جواب سوال بعدی : آره از رفتارش هم ناراضی بودم . یعنی تو هیچ موردی دل خوشی ازش نداشتم . ولی خب همه ی عوامل دست به دست هم داد تا دیگه نخوامش ...

+ سمیرا

سلام منم یک سوال بپرسم الان از اون خانم خبری دارین؟ازدواج کرده؟
اینجوری که ازش حرف می زنید انگار قابل دیدن اصلا نبوده تازه اگر خانواده اصرار کردند چرا شما زیر بار رفتین و قبول کردین؟تا آدم خودش نخواد کاری که بخواد انجام نمیشه

جواب : سوال خوبی بود ! خب من احساس میکردم میخوامش ، چندین ماه همینطور اسمش رو میبردم ! میگفتم دختر آروم و خوبی بنظر میاد ، ضمن اینکه از خانواده ی سرشناس و اصیله ! چادری هست و مسجدرو ! ولی موضوعی که ناراحتم کرده بود سیاه بودنش بود ! تا اینکه یکی از خویشاوندان بانفوذمون از موضوع اطلاع پیدا کرد و با پدر دختره صحبت کرد ، هرچی گفتم بخاطر رنگ پوستش مرددم ، ولی قبول نکرد گفت میریم کاملتر ببینش و باهاش صحبت کن ! اونشب به اتفاق خانواده رفتیم خونشون ، تو خونه بهتر بود ! همونشب قرار شد با هم صحبت کنیم ، وقتی باهم صحبت کردیم چنان زبونی واسه ما ریخت ! اونقدر قشنگ صحبت کرد و من رو امیدوار کرد ، ضمن اینکه ظاهرشم بنظرم بد نیومد و اون سیاهی که ازش تو ذهنم بود ، دیدم اونطوریام نیست و خوبه (نگو به خودش رسیده بود)، با وجود اینکه مادر و خواهرم نپسندیده بودنش ولی چون من نظرم مثبت شده بود هیچی نگفتن تا کاره انجام بشه ، فرداش آزمایش دادیم و دوهفته بعد عقد کردیم .... این بود ... ولی فکر نمیکردم اونقدر ظاهر و اخلاقش تو ذوقم بخوره که دیگه اصلا نخوامش ، فکر میکردم همه چی درست میشه و خدا هم وعده داده که اگه بخاطر دیندار ی طرف ازدواج کنید علاقه رو خودش بوجود میاره توکل کردم ولی فکر نمیکردم اونقدر لجوج و بداخلاق باشه ولی خداروشکر که همه چی تموم شد . در ضمن ازش خبر دارم . باباش رو گاهی میبینم . تحصیلات دانشگاهش تمام شده ولی هنوز ازدواج نکرده .  

پیشنهاد میکنم صفحه مصاحبه با بور و سفید  رو هم بخونید .


برچسب‌ها: بور و سفید, صندلی داغ, مصاحبه بور و سفید
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۳۰ساعت 20:44  توسط بور و سفید  | 

دیشب دوستم زنگ زد ، همون که نوشتم عاشق یکی شده ، گفت که اینی که میخواد زن من بشه یه خواهری داره ، امشب میاد اینجا تو مغازه با هم صحبت کنین ، همدیگه رو ببینین ببینم پسندش داری یا نه ‏!‏ من که خطر این رو احساس میکردم که نپسندمش از قبلش با دوستم صحبت کردم ، گفتم یعنی اگر نپسندیدم یوقت بهشون برنخوره ‏!‏ یوقت دلش نشکنه ‏!‏ چطور باید بهش گفت ‏!‏ خلاصه اومدن و ما همدیگه رو تو مغازه ی دوستم دیدیم . با خواهرش اومده بود که قرار بود زن دوستم بشه . همون اول اصلا بدلم ننشست ، دوستم مثل مجری برنامه ی تلویزیون نشسته بود و ما رو به همدیگه معرفی کرد و گفت حالا با هم صحبت کنین ، من با اشاره ابرو گفتم صحبت نه ‏!‏ ولی نمیدونم چه اصرای داشتن که با هم صحبت کنیم ، حتی خواهرش گفت حرفاتون رو بزنید ، من گفتم من جلسه ی اول رو جهت دیدن و آشنایی در نظر گرفتم و قصد صحبت ندارم ولی گفتن بالاخره ببینید ملاکهای اولیه تون با هم جوره ‏!‏ آخه وقتی نپسندی چی بگی ، ملاک چی ، ملاک کی ‏!‏ تنهامون گذاشتن و خودشون بیرون در ایستادن ، منم نمیدونستم چی باید بگم به ایشون گفتم بفرمائید شما شروع کنید ، اونم گفت نه اول شما ، منم بحث نامزد قبلیم رو پیش کشیدم و گفتم پسندم نبود و اینا ... هنوز یه دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که سرو و کله ی ماموران عزیز نیروی انتظامی پیدا شد ، چیکار میکنین این موقع شب ، تنها ... حالا من یک متر و نیم از ایشون فاصله داشتم و سرمم پائین بود و حرف میزدم . همون لحظه دوستم و همسرشم رسیدن . حقیقت رو گفتیم ولی از اونجایی که اینها هیچ حرفی تو کلشون نمیره ، نپذیرفتن ، منم با تندی گفتم هرکاری دلتون میخواد بکنید ، من دیگه نمیدونم چطور باید با شما حرف بزنم ، میگفت اگه تو برای ازدواج میخوای باهاش صحبت بکنی تو باید بری شهرشون نه اینکه اون بیاد اینجا ‏!‏ البته جسارت به همه ی ماموران عزیز نیروی انتظامی نمیکنم ولی با خیلیاشون که صحبت کردم اینطورین ... خلاصه من فهممیدم که هرحرفی بزنی فک میکنن داری التماس میکنی بدتر میکنن ، خواست زنگ بزنه اماکن بیان مغازه دوستم رو پلمپ کنن ‏!‏ ولی من فهمیدم که همش الکیه ، با یک آرامش خاصی نشستم و از حرفا و کاراشون خندم گرفته بود ، اون که لباس شخصی داشت گفت نخند که بخاطر خنده ی تو هم که شده در مغازه رو میبندم ، منم خنده ام داشت بیشتر میشد ... ولی خوشم اومد از دختره ، مثل خودم آروم نشسته بود و اصلا کنترلش رو از دست نداد . یذره تغییری در حالتش پیدا نشد ...  خلاصه آخرش خودشون خسته شدن رفتن ، گفتن ما فرض میکنیم حرفاتون همه درسته، خدا کنه بشه و ماهم بیائیم شیرنینیش رو بخوریم .  

پانوشت : اینکه چطور وقتی از ظاهر یکی خوشت نیومده بهش بگی یا به چه بهانه ای ردش کنی ؟ قرار شد دوستم یه تماس با دفتر مشاوره داشنه باشه تا در اینمورد بپرسه ... بعدا گفت به خواهرش گفتم نپسندیده و خودش یجوری این موضع رو بهش بگه .

 


برچسب‌ها: خواستگاری, خاطرات, نیروی انتظامی, خونسرد
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۳ساعت 22:47  توسط بور و سفید  | 

هرچی بیشتر به دوران کودکیم فکر میکنم خاطرات خوش اون زمان زنده میشه . هیچی نداشتیم ولی دلمون خوش بود ،هر روز کلی بازی میکردیم .بعدشم ساعت پنج بعداز ظهر کارتون میدیدیم .زمان ما فقط نیم ساعت کارتون داشت اونم بیست دقیقش خانم مجری صحبت میکردوبلاگ خط خطی های من یه مطلب در مورد کارتونای این زمان با دوران قبل نوشته بود منم حسابی تو حس اون دوران رفتم . یادمه من خانم مجری رو خیلی دوس داشتم ، یه بار گفتم دلم میخواد خانم مجری زنم بشه ‏ میگفتن دست بردار نمیشه که ... آخه خیلی مهربون بود ، خیلی با مهربونی با ما بچه های اون زمان صحبت میکرد میدونست که چقدر از کمبود امکانات داریم رنج میبریم یادش بخیر ‏!‏ من کارتون زیاد دوست داشتم ، اوایل کودکیم بولک و لولک رو خیلی میدیدم ، میگفتم بولک منم ، لولک هم خواهرمه چه دورانی داشتیم ... بیشتر از اون بعدش عاشق بچه های کوه آلپ شدم . تو اون کارتون دنی یه پسر ناز و کوچولو بود که بخاطر یه مجسمه ی چوبی که دوست خواهرش یعنی لوسین ساخته بود و میخواست ازش بگیره به ته دره سقوط کرده بود و پاش شکسته بود ‏!‏ بنظرم خیلی شخصیت دوست داشتنی داشت و منم خودمو جای اون تصور میکردم و خواهرم هم جای خواهرش ، ببین چه دنیای قشنگی داشتیم . پای دنی شکسته بود و دکترا گفته بودن هیچوقت پاش خوب نمیشه تا اینکه یه دکتر خوب تو یه شهر دیگه اونو عمل کرد و در آخر پاش خوب شد ‏ولی همیشه چشامون پر اشک میشد وقتی لوسین به عمد اینکار رو نکرده بود و خواهر دنی از اون ببعد باهاش حرف نمیزد ، لوسین بخاطر اینکارش خیلی منزوی شده بود و هر روز تو زمستون برفی به خونه ی پیرمرد مهربونی تو جنگل میرفت و با هم مجسمه ی چوبی میساختن ، خیلی زیبا نقاشی کرده بودن ... شاید میخواست از عذاب وجدان راحت بشه ولی خب برای خوب شدن پای دنی چه کارا که نکرد ‏!‏ کارتونهای اون زمان کم بودن ولی خیلی از کارتونهای الان بهتر بود ... بعدها بارپاپاپا هم قشنگ بود که به هرشکلی دلش میخواست در میومد . کارتون خانواده ی دکتر ارنست هم خیلی عالی بود ، داستانش از این قرار بود که یه خانواده تو یه جزیره گیر افتاده بودن که آقای دکتر ارنست و همسرش اومدن از چیز هایی که تو کشتی براشون باقی مونده بود کلیه ی وسایل و امکانات راحتیشون رو فراهم ساختن . خب فعلا کافیه ، شد بعدا میام تکمیلش میکنم .

 

بولک و لولک

 

بچه های کوه آلپ

بارپاپاپا

اینم خانواده ی دکتر ارنست .

  الان من بیشتر از هرچی به اخبار علاقه دارم . عاشق شبکه ی خبرم . هر روز اخبار پیشرفت و موفقیتهای کشورمون رو رصد میکنم . عشقم اینه .اومدم تمام کانالهای ماهواره هاتبرد رو قطع کردم و بجاش کانالهای ایران خودمون رو تنظیم کردم . اصلا اهل دیدن فیلم نیستم و بی اختیار وقتی فیلم داره کانال عوض میکنم . به بحث و مناظره هم زیاد علاقه دارم . برنامه ی دیروز امروز فردا یا گفتگوی ویزه ی خبری رو من هروقت باشه میبینم . سخنرانی های مذهبی رو هم خیلی دوس دارم . از ادمای سیاسی مذهبی حاج کاظم صدیقی رو خیلی دوست دارم . آقای ابوترابی فرد که نائب رئیس مجلسن . همیشه فکر میکنم اگه یه روز اینها رو ببینم دستشون رو میبوسم . خیلی دوستشون دارم .

ولی نمیدونم چرا از لاریجانی و سید احمد خاتمی زیادخوشم نمیاد . سید احمد خاتمی بسیار آدم تندیه . نه . اونو دوست ندارم . اصلا چرا من اینا رو دارم میگم ...   

از مداحان عزیز هم عاشق حاج رضا نبوی هستم . یه بار دعای کمیلش رو تو حرم امام رضا (ع) گوش دادم عاشقش شدم . هربار از تلویزیون کاراش رو پخش میکنه ظبط میکنم .

از سایتها هم هرروز به چند سایت خبری سر میزنم که یکیش خبرگزاری فارس هست . یکی دیگشم باشگاه خبرنگاران جوان  از یکی دو تا سایت شهرمون هم هرروز بادید میکنم . هر ساعت یا با موبایلم یا با کامپیوتر دائم بازدید میکنم .


برچسب‌ها: خاطرات, علاقمندی ها, عقاید, کودکی و جوانی
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۱/۱۱/۲۰ساعت 22:55  توسط بور و سفید  | 

رفتم پیش یکی از دوستام ، میبینم دل تو دلش نیست . میگم چیه ؟ میگه یه دختری رو دیدم اینجا دانشجوئه ! ازش خوشم اومده ! از نجابتش ! از متنانتش ، همچنین از ظاهرش ، حسابی دلش رو برده ! میگم خوب خیلی خوبه . اول تحقیق کن بعد برو خواستگاریش ! میگه با دختره صحبت کردم ، قبول کرده

 

امااا یه مشکل بزرگ وجود داره و اینکه خانواده ی خودش با این وصلت مخالفن ! حالا چرا ؟

بابای دختره کارگر بنائه ! تو یه شهر دیگه زندگی میکنن و همچنین جمعیت خانوادشون زیاده !

تو رو خدا بعضیا به چه چیزایی که گیر میدن . مگه مهم شرافت و درستی آدما نیست .

بسیار ناراحت بود از اینکه بخواد قیدش رو بزنه ! میگفت اگه بهش نرسم تو زندگیم شکست سختی میخورم .


 

خدا به یکی مورد دلخواهش رو میده ، بعد از اونطرف خانوادش مخالفت میکنن .

به یکی مثل من هم که خانوادم حرفی ندارن مورد دلخواهم رو نمیده .

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۱۱ساعت 23:16  توسط بور و سفید  | 

چندوقتی بود هر شامپویی میزدم اولش موهام خوب بود بعدش خشک میشد .

منم که اثر نرم کنندگی روغن زیتون رو شنیده بودم اومدم روغن زیتون خوشبو رو با شامپو مخلوط کردم و به موهام مالیدم . شامپوئه یخورده آبکی شد ولی اثر معجزه آساش رو بعینه دیدم .

الان موهام خیلی خوشحالت و لطیف شده . توصیه میکنم شما هم اگه موهاتون خشکه امتحان کنید .

روش دیگه اش اینه که روغن زیتون رو تو شیشه جای سس بریزید و تو حموم بزارین ، بعدش که شامپو رو دستتون میریزید چندقطره روغن زیتون رو اضافه کنید ، اینطوری شامپو آبکی نمیشه . ضمن اینکه بوی شامپو رو اگه پوستتون با بو حساسیت داشته باشه از بین میبره و فقط بوی روغن زیتون میمونه که خیلی خوشبوئه .


برچسب‌ها: پوست و مو, زیبایی, مطالب آموزشی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۱۱ساعت 23:15  توسط بور و سفید  | 

سلام، صبحتون بخیر ، امروز میخوام راجع به دستگاههای متولی در امر ازدواج صحبت کنم و بهشون پیشنهاداتی بدم، البته پیشنهادهای من بی تجربه خالی از نقص نیست ولی تا اونجایی که میدونم مزایا و معایبش رو میسنجم بعد ارائه میدم ، تا جایی که میدونم دستگاه دولتی که در این امر فعال باشه و دختر و پسرهای مناسب هم رو معرفی کنه نداریم ، داریم ؟ بنظر من تو هر شهر یا شهرستانی اداره ی ثبت احوالش باید سایت داشته باشه و بمحض اینکه افراد به سن ازدواج رسیدن اسمشون وارد اون سایت بشه بطور اتوماتیک ، مشخصات دقیق از جمله تمام خصوصیات ظاهری ، قد ، خلقیات ، وضعیت خانوادگی ، مالی ، روحیات ، همه چی باید ثبت شده باشه حتی وجوه تشابه رو هم اعلام کنه ، خیلی تاکیدم بر این هست که این نهاد ، دولتی و زیرنظر دولت باشه که امکان سواستفاده نداشته باشه ، با کمک معلمین دبیرستان هرکی میخواد ازدواج کنه اول یه مشاوره ببینه ، بعدش هم دختری که مناسب با مزاج و شخصیتش هست بهش معرفی بشه ، تا جایی که میدونم سایت بزرگ تبیان داره این موضوع رو بررسی میکنه ، تو این وضعیت بد اقتصادی ، من یکی از مسائل و مشکلاتش واهمه ی زیادی ندارم ولی چیزی که باعث نگرانیم میشه این هست که طرف باب میل و طبعم نباشه ، اینقدر که رو ازدواج و ... تاکید میشه ولی به اونصورت مشکلات و موانع ازدواج ریشه یابی نمیشه ‏!‏ درسته که خیلیش به مسائل اقتصادی بر میگرده ولی خیلی ها هم که ازدواجشون به تاخیر افتاده مشکلشون عدم مورد دلخواهشون هست ، مثلا من یکی تو این شهر شلوغ باید کجا و دنبال کی بگردم ‏!‏ اگه فکر درستی برای این موضوع بشه خیلی از مشکلات حل میشه، طلاق هم کاهش پیدا میکنه ، فرض کنید اگه یکی که میخواد ازدواج کنه قبلش یه مشاور خوب باهاش صحبت کنه و بدونه دختر مناسبش باید چطور تیپ و شخصیتی داشته باشه ، همچنین برعکسش یعنی اگه یه دختر قصد ازدواج داشته باشه مورد مناسبش بهش معرفی بشه ... کمتر پیش میاد باهم سازگاری پیدا نکنند . باید بررسی و اجرا کنند تا موانع و مشکلاتش مشخص بشه .   


برچسب‌ها: عقاید
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۸/۰۳ساعت 7:32  توسط بور و سفید  | 

هر کاری میکنم از دیدن این قالبی که واسه وبلا‌گم ساختم نمیتونم دل بکنم ، هرچی بیشتر نگاش میکنم بیشتر دلبسته اش میشم . الانم به زور کامپیوترم رو خاموش کردم و اومدم خوابیدنی دارم براتون با موبایل مینویسم ، بنظرم قالبه خیلی خوب شد ، راستش بلد نبودم چطور باید قالب ساخت ولی از اونجایی که آدم به هرچی فکر کنه به دستش میاره و چیزهایی درباره اش میدونه منم قالبهای وبلاگهایی که اختصاصا برای وبشون طراحی شده بود رو میدیدم و تو دلم میگفتم چطور میشه منم یه قالب خوب بزارم که باب میل و سلیقه ی خودم باشه ‏!‏ تو وب یکی از دوستان با قالبهای مژگان آشنا شدم  , برام مهم بود که بک گروند قالبم سفید باشه ، به دلایلی ... همچنین دوست داشتم تو نوشته هاش و خط کشیهاش ظرافت خاصی داشته باشه از داخل آرشیوش یه قالب پسرونه که عکس بالاش یه پسر بود رو برداشتم و ویرایشهام رو روش شروع کردم ، او ل تصویر رو عوض کردم ، اندازه هاش بزرگ بود ، بعد تونستم کوچیکش کنم ، بعد نوبت به رنگ لینکها رسید ، رنگ اسم پستها و اینکه سایه داشته باشه رو نمیپسندیدم ، کلی روش کار کردم تا تونستم سایه رو بردارم و رنگ دلخواهم رو بزارم ، بنظرم خوب شده ، طرح بالای وبلاگ که خودم طراحی کردم و بنظرم زیبا هم شده بالای سمت راستش یه چشم زخم داره  ، مخصوص آدمای حسود ، یه گردنبند زیبا ، یه ساعت که نماد انتظار منه ... یه دست دعای زیبا ... و اسم وبلاگ با رنگ زرد به فارسی و فونت نستعلیق و قرمز به انگلیسی :-‏)‏ نظر شما چیه ؟ از وقتی وبم رو ساختم قالب یکنواخت نارنجی بود تا الان که بالاخره قالب دلخواهم رو گذاشتم . 


برچسب‌ها: دلنوشته, خاطرات
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۱/۰۷/۲۸ساعت 0:57  توسط بور و سفید  | 

سال هفتاد و هفت بود ، مونده بودم برم سربازی یا درس بخونم ، رفتم استخاره گرفتم ، واسه سربازی رفتن خیلی بد اومد ، یعنی شدید بد اومده بود که خودش گفت تا میتونی دیرتر برو ... چون تکلیفم نامشخص بود از همه چی دلزده شده بودم ، میخواستم یه کاری انجام داده باشم از طرفی حال و هوای درس خوندن هم نبود ، و وقتی فکر میکردم یکسال دیگه بخونم و نتیجه ای نگیرم این بود که تصمیم گرفتم برم سربازی ... دفترچه گرفتم و همه ی کارام رو انجام دادم ، زمان اعزام به خدمتم هجدهم اسفند هفتاد و هفت بود ، چندماه گذشت و روز اعزام رسید حدس بزنید آموزشی کجا افتادم ؟ارتش ، نیروی دریایی سیرجان ، دوره ی دویست ... این درحالی بود که خیلی بچه ها سپاه افتادن ... همون موقع یکی از درجه دارا برامون صحبت کرد که میتونید خدمتتون رو بخرید یا امسال رو درس بخونید و سال دیگه اقدام کنید ، گفتم حالا که اومدیم بزار بریم زودی تموم شه ... غافل از اینکه در شرایط سخت ، زود نمیگذره ، هرروز که میگذره پدر آدم درمیاد ، خلاصه ما رفتیم از روز اول اذیتها شروع شد ، بشین، پاشو ، غلط زدن ، رژه و ... بدو رو و ... تو اون هوای سرد ، با غذای خیلی کم که بعضی صبحا فقط یه تکه نون بهمون میرسید و یه سر قاشق مربا  با چای ،گردان حمزه ، گروهان دو ، دوران آموزشی هممون مثل هم بودیم ، هممون یه درد داشتیم ، درجه دارا رفتار خوبی نداشتن ، اگه شد درباره خاطرات اون روزها و حرفایی که بهمون میزدن که تو دفتر خاطراتم نوشتم مینویسم هرچند سخت بود ولی گذشت ... همه ی اون دوماه آموزشی رو تو پادگان بودیم و حتی یه ساعت هم مرخصی شهری نرفتم ، گرفتنش سخت بود ، اونم برای دو ساعت ارزشش رو نداشت ، تا میومدی به در پادگان برسی ، یکساعتش رفته بود ، وقتی آموزشمون تموم شد و از در پادگان خارج شدیم با صحنه ی عجیبی مواجه شدیم ، شور و غوغا و هیجان شهر ، چیزی که دیدنش بعد از دوماه برای هممون خیلی جالب بود ... یک هفته به ما مرخصی دادن ، بعد از دوماه خیلی کم بود و هنوز نرسیده باید میرفتیم پادگان دریایی بوشهر ، یگان سبز آباد خودمون رو معرفی میکردیم . چندروز اونجا بودیم باید تقسیم بندی میشدیم، هرکسی نسبت به حرفه ای که بلد بود باید پشت یه تابلو که نوشته بودن و دست یکی از سربازا که جلو نشسته بود داده بودن می ایستاد ، منم چون مدرک برق ماشین و تعمیر ماشین داشتم پشت تابلو برقکار اتومبیل ایستادم ، ما رو بردن حفاظت اطلاعات اونجا ، میگفتن جای خوبیه ، بعد از نامنویسی و اینا من رو صدا زدن ، یه ماشین خیلی درب و داغونی که همه ی سیمهاش بیرون زده بود رو تو اون هوای گرم به من دادن که اینو درستش کن ... چی دارن میگن اینها ؟! نه کارگاهی بود ‏!‏ نه استادکاری ‏!‏ ما هم که بصورت تئوری یاد گرفته بودیم ، بعد از یکساعت اومدن دیدن هنوز هیچکاری نکردم ... اینجا بود که من رو به جایی بنام پشت ستاد تبعید کردن ، حالا پشت ستاد کجا بود؟ یه ساختمان نیمه کاره پشت ستاد فرماندهی ‏!‏ هرکی از هرکجای کشور خلافی مرتکب شده بود رو برای ساختمان سازی تو اون شرایط آب و هوایی جمع کرده بودن ، منم قاطی اونا ، هرکدومشون یه خلافی داشتن ، جرم منم این بود که الکی گفته بودم برقکار ماشینم ‏!‏ همه ی اینا معتاد ، آدمای شرور که زیر بار حرف فرماندشون نرفتته بودن ، یا کتک کاری کرده بودن ، بهرحال یک خلافی داشتن ، یه اوضاعی بود از روز اول ... اذیت میکردن ، مسخره میکردن ... و هرچی خلاف داشتن رو اگه متوجه میشدن گردن مای تازه وارد مینداختن که این زیرآب ما رو زده ، از اون ساختمان فقط دوتا از اطاقاش رو پلاستر سیمان زده بودن و آسایشگاه بود ، سطح فرهنگشون زیرصفر بود ، بگم حوصله توالت رفتن نداشتن و حاضر نبودن مسیر طولانی رو برای رفتن به اونجا طی کنن بخاطر همین اطاقای کناریش ... خودتون بگیرین ، چه روزای سختی بود، روزهایی که هرروزش کلی دیر میگذشت و  باوجود صحبت کردن باهاشون که ما رو نباید میوردید اینجا و شنیدن این حرف که خدمت خونه ی خاله نیست و هرجا گفتن باید خدمت کنید ، معلوم نبود کی از اینجا خلاص میشیم ، خیلی سخته ندونی تا چه وقت اونجا باید بمونی و تو اونمدت فقط دعا میکردم و از خدا میخواستم جای بهتری باشم ‏!‏ دیگه طاقتی هم نمونده بود و بین یه اونطور آدمایی که از روز اول که اومدم یکیشون لباس عرقیش رو  شونه ی من انداخت و نشست دستش رو بشوره یعنی میخواست مسخره کنه ، منم درسته جثه ای نداشتم ولی توهین و استهزا کسی رو تاب نمیوردم ، لباسش رو تو آبشل انداختم و کتککاریا شروع شد ... بنظرم هر آدمی میرفت اونجا تاب آوردنش مشکل بود چه برسه به من با این روحیات حساس، این بود که بدون تعارف بگم : افسردگی گرفتم ، اونم شدید ، دوری از خانواده، فشارهای اونجا، هوای گرم و شرجی با اون بچه ها ... فقط تکیه گاهم خدا بود و انگار خدا هم حرف دلم رو شنید و بیشتر اونجا نموندم ، یه شب فرماندمون که کرد بود و کرمانشاهی اومد اونجا و از هرکسی کارایی که انجام داده بودن رو پرسید، یکی دونفر پروریی کردن که اونها رو شدیدا کتک زد به من که رسید ، گفت این و یکی دیگه از سربازا رو فردا ببر جای قدیم اسلحه مهمات ، به من گفت : اونجا را آباد میکنی پسرم ها ... خیلی خوشحال شدم بالاخره از اونجا خلاص شدم و رفتم جای جدید، فقط دونفر اونجا بودیم ، یه ساختمان قدیمی متعلق به یکی از خانها که بعد از انقلاب از اونجا رفته بود و حالا دست نیروهای ارتش افتاده بود !یک طرفش درخت لیمو و طرف دیگه اش باغ ، فرماندمون چون به من اعتماد کرده بود اونجا رو به من سپرد ، چون تو شهر بود و تنها بودیم ، من برای اولین بار دست قدرت خدا رو به این وضوح دیدم و برام آشکار شد برای خدا هیچکاری سخت نیست ، اما یه ناراحتی دیگه داشتم که فکر میکردم هیچوقت مرخصی نمیرم ، چون مساله ای پیش اومده بود بین من و فرماندمون و صراحتا بهم گفت بهت مرخصی نمیدم تا پایان خدمتت ، و برام سخت بود چون دلم خیلی تنگ شده بود ، تازه با کل دوران آموزشی پنج ماه از سربازی گذشته بود و هفتاد و هفت روز بود که تو بوشهر با اون شرایط بودم ، که ارشدمون اومد و دیدم برام برگ مرخصی آورده ، خیلی خوشحال شدم، مشغول باغبونی و کارای اونجا بودم ، فقط سرم رو شستم و دویدم ساکم رو برداشتم با دو رفتم سرخیابون، خیلی حرف زدم ، خدمت من همونجا ادامه پیدا کرد تا تمام شد ولی بهرحال سخت بود و این ناراحتیا هرچند کم شد ، اما ادامه پیدا کرد تا جریان پست قبلی که گذاشتم پیش اومد و اینبار از خانواده و آشنایان خودم ضربه خوردم ،تا اینکه ماجرای عقد من با اون صورت گرفت و دیدم نمیتونم بهش علاقمند بشم و نمیخامش ، اینبار و بعد از تموم شدن ماجرا تازه سلامتی خودم رو که تا حد زیادی از دست داده بودم ،  بدست آوردم،یعنی این یکی درد از همه ی دردها بدتر بود ، شاید خواست خدا بود که با این اتفاق من از این ناراحتی و غصه دربیام ولی خکمتش رو برای اون هنوز نمیدونم ... الله اعلم ... نتیجه گیری رو میزاریم بعهده ی خودتون ...

 


برچسب‌ها: دلنوشته, عقاید, خاطرات, سربازی
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۱/۰۷/۱۵ساعت 6:31  توسط بور و سفید  | 

وقتی از سربازی اومدم بدون هیچ سرمایه ای مشغول کار شدم ، چون میدونستم اگه بخوام زندگی سالمی داشته باشم باید ازدواج کنم و تا کار نداشته باشم نمیشه ... اونقدر خودخوری میکردم که روزبروز از نظر روحی تضعیف میشدم ، چون کمبودها خیلی زیاد بود از طرفی از حمایت خانواده برخوردار نبودم ، شده بودم اسیر دست حرفایی که باید خودت کار کنی و از کسی توقع کمک نداشته باشی ، این درحالی بود که تا از سربازی برگشتم مغازه ای که تو بازار داشتیم و تقریبا روش حساب کرده بودم رو فروختن ، داداشم با این تونست مغازش رو راه بندازه ، منم اوایل پیشش بودم ، اما حقوقش راضی کننده نبود و به کارش علاقه نداشتم . با این وضع هرکی بود ناراحت میشد چرا که میشد از روز اول اوضاع بهتر باشه و با وضعیت بهتری شروع کرد و به خیلی جاها رسید . اما نشد ، از کنار این قضیه گذشتن به این راحتی نبود و من هنوزم وقتی به این موضوع فکر میکنم ناراحت میشم ، چون بعضی از مشکلات و ناراحتیای پیش آمده ریشه تو این قضیه داشت که اگه وضعیت بهتر بود ،این مشکلات هم پیش نمیومد ، باید بگذریم اگر بخوام توضیح بدم چه مشکلاتی داشتم واقعا وقتگیره .و خودمم با یادآوریش ناراحت میشم ، از پیش کسی کار کردن خوشم نمیومد، ترجیح میدادم با درامد کمتر برای خودم کار کنم بهمین خاطر با اندک سرمایه ای که درحد صفر بود ، با فروختن تلویزیون اطاقم و یخورده قرض یه کامپیوتر خریدم و تو اون مغازه کوچیک مشغول کار شدم ، از هرچی توان و استعدادم بود بهره گرفتم تونستم کمی درامد بدست بیارم ولی کمبودها خیلی زیاد بود ...این حرفا مال سال هفتاد و نه هست که اون موقع زیاد کسی تو خونش کامپیوتر نداشت . هرکاری از دستم ساخته بود انجام میدادم تا بتونم زندگی آیندم رو بچرخونم . اما انگار تقدیر چیز دیگه ای رو رقم زده بود ... اصلا فکر نمیکردم یکی وارد زندگیم بشه که کلا دیدگاهم رو نسبت به کار و زندگی تغییر بده . حالا دیگه برام بدست آوردن درامد اصلا مهم نبود، فقط به این فکر میکردم ببینم میتونم به اینی که تو زندگی منه علاقمند باشم یا نه ‏!‏ هرروز که میگذشت دربارش بیشتر دچاار شک و تردید میشدم . تا اینکه دونستم شک و تردیدای من بی مورد نیست و تصمیم آخرم رو گرفتم . اما الان بیشتر از هرچیز دیگه ای حتی تو این شرایط بد اقتصادی فقط و فقط به عشق فکر میکنم . و به اینکه اگه کسی وارد زندگیم بشه میتونم دوستش داشته باشم ... فقط دوست داشتن برام مهمه ، خدا خودش روزی رو تضمین کرده و من در یک گردش فکری صدو هشتاد درجه ای به این نتیجه رسیدم که داشتن یه همسر خوب تقریبا به هیچی ربط نداره ، میتونی بیکار باشی اما یه همسر خوب و دوست داشتنی داشته باشی ، میتونی معتاد باشی اما یه همسر زیبا ، نجیب و بساز داشته باشی ، میتونی پولدار باشی ولی زندگی جهنمی داشته باشی، میتونی اصلا میتونی هیچکدوم از اینها نباشی ... الان دیگه از اون غصه ها و ناراحتیای گذشته تقریبا هیچ خبری نیست و خیلی آروم دارم زندگیم رو میکنم . فقط از خدا آرامش و سلامتی و دل خوش میخوام که تا حد زیادی میتونم بگم دارا هستم . اگه سوالی دارید یا جائیش زو درست متوجه نشدید بگید توضیح بدم ...

 


برچسب‌ها: دلنوشته, عقاید
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۱/۰۷/۱۱ساعت 7:48  توسط بور و سفید  | 

اگر من الان میخواستم ازدواج کنم هرگز اجازه نمیدادم خانواده ی همسرم در شرایط کنونی برن برای دخترشون جهیزیه تهیه کنند ... قیمتها سرسام آور بالا رفته و اگه بخوان خودشون رو تو این رنج و مشکلات زیاد بندازن با اصل شاد بودن در هنگام ازدواج منافات داره . میگفتم بیاد اینجا خودم یخچال و گاز کوچیک دارم تا بعد ببینم چی میشه ... اصلاً راضی نمیشدم خودشون رو تو زحمت بندازن ، هرچند میدونم بخاطر حرفای مردم قبول نمیکردن   ... ولی مردم هرچی نمیخوان بگن ...

 

 خدا گفته تو این وضعیت خودشونو تو زحمت بندازن برن جهیزیه بگیرن ...خدا بزرگه ، واسه بعداً خودش جور میکنه .

تصویر زیر مغازه های لوازم خانگی سه راه امین حضور تهران رو نشون میده ...

با کلیک روی عکس گزارشی که از خانواده ها برای خرید جهیزیه و غیره مراجعه کردن رو میتونید بخونید.


برچسب‌ها: دلنوشته, عقاید, عکس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۱/۰۷/۰۹ساعت 12:44  توسط بور و سفید  | 

فکر میکنم اگه قرار بود کسی دیگه جز بور و سفید رو برای زندگی انتخاب کنم .

 

 کسی از نظر ظاهری و از نظر حجاب و متانت...

تو مایه ی آیات القرمزی شاعره ی انقلاب بحرین ، انتخاب میکردم ...

دیروز مستندش رو از تلویزیون دیدم .

خیلی زیبا احساساتش رو در مورد وقایع بحرین توصیف میکرد .

آخر احساس بود ... مثل خودم برای توصیف احساساتش ، تو ذهنش دنبال کلمه ای میگشت تا بتونه احساساتش رو باهاش بیان کنه و به بهترین شکل از کلمات استفاده میکرد و احساسش رو میگفت . 

شمائم دیدین ؟!

فکر میکردم جایی دیدمش ،  چهره اش خیلی برام آشنا بود و نسبت بهش احساس نزدیکی میکردم .

حسی مثل یه آشنای دور ... نمیدونم ... 


 

آیات ، سفید هست ، ولی بور نیست ، اما اشکالی نداره ...


برچسب‌ها: دلنوشته, عقاید, خواستگاری
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۱/۰۴/۳۱ساعت 16:52  توسط بور و سفید  | 

اللهٌ جَمیل وَ  یحب الجمال

خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در جهت حمایت از کار و سرمایه ایرانی و همچنین معرفی محصولات خوب ایرانی

امروز میخوام بهتون یه صابون خوب معرفی کنم که علاوه بر تمیزی

              پوست رو روشن ، خوشبو ،  لطیف و زیبا میکنه ...

اگه این صابون تو کشور خودمون تولید نمیشد معرفی نمیکردم ...

خودم از وقتی این صابون رو شناختم همیشه از این استفاده میکنم .

بهیچ وجه صورت جوش نمیزنه .  واقعاً ازش راضیم .

                 و اون چیزی نیست بجز صابون لوکس رنگ صورتی

داخلش از تکه های قرمز رنگ عصاره توت فرنگی استفاده شده .

      لوکس باحجاب بهتر است از لوکس بی حجاب .


برچسب‌ها: عکس, عکس شخصی, دلنوشته
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۱/۰۳/۲۷ساعت 13:48  توسط بور و سفید  | 

امروز تو مسجد باز اونی که دست اندر کار هست رو دیدم .

 

یه خونواده ی خوب بهم معرفی کرد . میشناسمشون . خیییییلی سرشنااااس .

تا من رو بهش معرفی کرده شناخته ، گفته روی سرم میزارم ، مثل برق دخترم رو بهش میدم .

گفتم : واقعاً مردم نسبت به من محبت دارن و من شرمنده ی محبتاشون ...

اما یه چیزی هست تا باب طبعم نباشه نمیتونم ...

علاقه یکی از مهمترین معیارهای من برای ازدواجه .

هیچی آنقدر برام اهمیت نداره .


 

((هنوز ندیدم . دیگه خونه کسی نمیرم . فقط اگه بیرون یه برنامه ای بریزن))

بهم گفت : خداوند گره گشاست ، خدا گره از کار هممون انشاءالله باز کنه

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۱/۰۲/۲۴ساعت 14:29  توسط بور و سفید  | 

 

شامپو ایـــــــــوان (برای موهای معمولی)

این یک شامپوی ایرانی تولید داخل هست ...

  موها رو تمیز و خوش  حالت میکنه ...

شامپوهای خارجی بعد از مدتی استفاده موها رو خشک میکنند .

شما هم محصولات ایرانی رو که خوب بودند رو معرفی کنید ...


 

۱ـ  تعصب رو کالاهای خوب تولیدی کشور خودمون ...

۲ـ اشتغال نیروهای بیکار ایرانی ...

۳ـ پیشرفت روزافزون کشورمون ...

۴ـ عدم وابستگی به کشورهای خارجی ...

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۱/۰۲/۱۲ساعت 12:36  توسط بور و سفید  | 

سلام سال نو برهمگی شما مبارک باشه و امیدوارم هرجائین شاد باشید

این اولین پست در سال جدیده امیدوارم انشالله همه به ارزوهای خوبمون برسیم .

پدیروز عقد پسرخواهرم بود ، همه انجا بودیم ، خیلی ساده و خوب در محضر آقا برگزار شد .

بعدش هم به خونه مراجعت کردیم و همه اقوام دور هم جمع بودیم ...

عمه ی داماد تا چشمش به من افتاد با صدای بلند گفت :

         تو بیعرضه ای  یکی واسه خودت پیدا کن دیگه

منم جوابش دادم ، من بیعرضه نیستم.

اینروزا خواستگاری رفتن و دختر دادن که کاری نداره ظرف یه هفته انجام میشه .

مهم اینه که همونی باشه که میخوایی . تمام تلاش ما بر اینه وگرنه تا حالا صدتا زن گرفته بودیم

 

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۱/۰۱/۰۱ساعت 16:59  توسط بور و سفید  | 

امسال هم داره تمام میشه ...

 

امروز زن داداشم میگه زن فلانی باهاش بود خیلی جوون بود ((یعنی زیبا بود)) ...

من گفتم یعنی چی ؟! پس نوبت به ما که میرسه ...تموم میشه ؟

چرا پس به ما میگین  پیدا نمیشه!

(خوبه ما دنبال خیلی زیبا نیستیم)

گفتن نه باید بگردی ! هست . خب باشه حالا میگردیم ببینم چی میشه !

انگار من میتونم پاشنه ی درای خونه های مردم رو دربیارم . باید معرفی کنند دیگه ...

از گشتن و خیابون گردی و اینها  اصلاً خوشم نمیاد ، بدم میاد کاری نداشته باشم برم خیابون.

نمیدونم چرا ؟ حالم بد میشه ... بیکاری و الافی و گشتن تو خیابون ! چقدر بد... 

میگن دختر ... میگم بابا این که خیلی زیباست ، مد و کلاسش هم خیلی بالاست .

و اصلاً از هیچ نظر به هم نمیخوریم .

میگن همینه دیگه ! چی همینه دیگه ؟ یعنی باید با کسی که با خودت جور نیست یه عمر زندگی کنی !

همه میگن به وقتش پیدا میشه ! نمیدونم دیگه این وقتش کی هست  خداااااا پیر شدیم . بسته .

بس نیست ؟! خب خودت خواستی . 

 هرچقدر هم طول بکشه در این راه من ثابت قدم و استوار خواهم ایستاد .

اینم بود  آخرین پست سال نود .  هورااااااااااااااا  سال نود رو هم تمومش کردیم

ایشالله سالهای بعد رو هم بسلامتی پشت سر بزاریم .

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۰/۱۲/۲۹ساعت 0:47  توسط بور و سفید  | 

برای ازدواج گواهی نامه بگیرید

هفت راز ازدواج موفق

گواهینامه تخصصی «ازدواج» برای خواستگاری ارائه می‌شود.

رئیس سازمان جوانان استان تهران از صدور گواهینامه تخصصی «ازدواج» برای خواستگاری خبر داد.

محسن زنگنه با اشاره به افتتاح سامانه الكترونیك ازدواج با عنوان «ساج» در هفته آینده گفت: با راه‌اندازی سامانه الكترونیكی ازدواج، به جوانانی كه این دوره‌ها را با موفقیت طی كنند، گواهینامه تخصصی «ازدواج» اعطا‌ می‌شود.

وی متذكر شد: به دنبال این هستیم كه تا 2 سال آینده اگر پسری به خواستگاری دختری رفت، دخترخانم «به شرطی» جواب بدهد كه خواستگار این دوره‌ها را گذرانده باشد.

این گواهینامه به این‌ معناست كه جوانان الفبای زندگی را می‌دانند و درك متقابل از یكدیگر دارند.

وی با بیان این‌كه این گواهینامه به این‌ معناست كه جوانان الفبای زندگی را می‌دانند و درك متقابل از یكدیگر دارند، اظهار داشت: با توجه به برگزاری جشنواره مطلع عشق و فعالان ازدواج در آذر سال گذشته براساس پیشنهاد تعدادی از اساتید به رئیس‌جمهور مبنی بر اینكه در حوزه ازدواج جوانان نیاز به آموزش وجود دارد‌ و با توجه به اینكه طلاق‌هایی كه صورت می‌گیرد و سازمانی نیز متولی امر ازدواج نیست، این نیاز دیده شد.

زنگنه در ادامه افزود: جوانان با اطلاعات بسیار اندك ازدواج می‌كنند و آموزش‌های لازم را نمی‌بینند بنابراین رئیس‌جمهور پیشنهاد داد كه همه دستگاه‌ها و سازمان ملی جوانان متولی این امر شوند؛ به این ترتیب جرقه این كار زده شد.

وی با اشاره به اینكه 40 نفر از اساتید برجسته كشور در حوزه مشاوره به عنوان اعضای هیئت علمی این سامانه انتخاب شده‌اند، گفت: 5/24 میلیون جوان در كشور وجود دارد كه حدود 13 میلیون جوان در سن ازدواج در كشور وجود دارد و با این حجم جمعیتی ناگزیر شدیم تا از طریق آموزش‌های از راه دور برنامه‌هایی را آغاز كنیم.

زنگنه تصریح كرد: از این تعداد همه می‌توانند در این سامانه كه شبیه دانشگاه مجازی اقدام می‌كند، ثبت‌نام كنند.

وی همچنین تصریح كرد: این سامانه آموزشی دارای سه دوره مختلف آموزشی قبل از ازدواج، مهارت‌های حین ازدواج و پس از ازدواج را شامل می‌شود.

زنگنه با اشاره به اینكه درصد طلاق‌هایی كه در دو سال اول زندگی صورت می‌گیرد قابل ملاحظه هستند، تصریح كرد: این دوره‌ها می‌تواند بسیار كارساز باشد و محدودیتی برای شركت افراد در این دوره‌ها وجود ندارد.

وی همچنین اظهار داشت: در پایان هر هفته آزمونی از متقاضیان گرفته می‌شود و سپس پس از پایان دوره كه حدود 3 ماه است، كسانی كه موفق شوند گواهینامه معتبر دریافت می‌كنند.

رئیس سازمان جوانان استان تهران تأكید كرد: به دنبال مدرك‌گرایی نیستیم با توجه به اینكه در حال حاضر رشته‌های در زمینه خانواده در قالب دوره‌های پودمانی ارائه می‌شود و افراد بعضاً ‌به دنبال كسب مدرك هستند.

وی ادامه داد: با ارائه این دوره‌ها به دنبال افزایش سطح اطلاعات جوانان در زمینه ازدواج هستیم.

                                                                                              منبع خبر : فارس

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۹/۰۳ساعت 17:54  توسط بور و سفید  | 

دختر بور و سفید
 
 
 
کد لوگوی وبلاگم را در سمت چپ وبم پاییین جملات عاشقانه قرار دادم آنرا میتوانید در قسمت تنظیمات وبلاگتون قسمت:محل قرار دادن کدهای جاوا اسکریپ پیست کنید.
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۸/۱۹ساعت 23:17  توسط بور و سفید  | 

بالاخره بعد از ۳ سال رفتم دنبال تعویض شناسنامم ...

یه آشنایی میگفت : هرکی جای تو بود تا حالا ده بار شناسنامش عوض کرده بود .

میرفت باهاش چند بار ازدواج میکرد  گفتم چند بار ؟!  


۱- شناسنامم رو از دوران نوجوانی تعویض نکرده بودم و عکس دوران نوجوانیم هم تعویض میشه  ...

۲- درضمن دیگه اثری هم از اسم طرف باقی نمیمونه ...

۳- وقتی آدم بیکار باشه راحت به همه این کارها میرسه ...

۴- قدم بعدی گرفتن گواهینامه موتورسیکلت

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۰/۰۸/۱۰ساعت 12:23  توسط بور و سفید  | 

 

دلایل علاقتون به بور و سفید بگید و منظورتون رو از ساخت این وبلاگ بفرمائید :

بور و سفید : بنام خداوند خالق زیبائیها ... از سال 79 تصمیم داشتم ازدواج کنم تا زندگی پاکی داشته باشم و در کنار همسر و خونواده به آرامش برسم ، همچنین نیازهای عاطفی و جنسی به طریقه ی درستش ارضاء بشه ! هدفم از ساختن این وبلاگ صرفاً گفتن حرفای دلمه ... وقتی با شور و اشتیاق از اون چیزی که میخوام حرف میزنم آروم میشم . نظرات دوستان رو هم میدونم .

ـ ازدواج کردید ؟

بور و سفید : بله ، ازدواج کردم

ـ پس چرا جدا شدید ؟

بور و سفید :  چی بگم والله ، بهش علاقه نداشتم .

ـ چرا انتخابش کردید ؟

بور و سفید : فکر میکردم میتونه اون کسی که میخوام باشه ...  همچنین میگفتن علاقه باید بوجود بیاد . ثانیاً وقتی به خواستگاریش رفتم باحرفاش دیدم رو نسبت بهش حسابی تغییر داد . اینقدر خوب صحبت کرد ... آه  

ـ یعنی تو مدتی که عقد بودید هیچ علاقه ای بهش پیدا نکردید ؟

بور و سفید ؟ باور میکنید بگم هیچ علاقه ای ، طوری که روزی که  از هم جدا شدیم آنقدر خوشحال بودم .

ـ پس مشخصه نتونستید تفاهمی بین خودتون ایجاد کنید و از اینکه با اون بودید حسابی در رنج و عذاب بودین

بور و سفید : کاملاً همینطوره که میگید ، من دلم میخواست همسرم سفید باشه ، مهربون و آروم باشه ، که متأسفانه هیچ کدوم از اینها نبود .

ـ شما که دوست داشتید همسرتون سفید و بور باشه ، پس چرا اونو انتخاب کردید اونکه سبزه تند بود ! اون که تقصیری نداشته !

بور و سفید : ملاک بور و سفید بودن اونموقع بطور قطع در نظرم نبود ! دوست داشتم روشن باشه ،


برچسب‌ها: مصاحبه بور و سفید, عقاید, علاقمندی ها
ادامه مطلب
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۰/۰۶/۰۷ساعت 19:34  توسط بور و سفید  | 

 

 

دختری بود تو پست یکی دلمو لرزونده دربارش نوشتم ...

دنبال این بودم که پیداش کنم ...

به یکی سپرده بودم که مشخصاتشو برام گیر بیاره ...

اما امروز صبح بهم خبر داد که این دختر چندروزیه عقد کرده

اینقدر دلم سوخت ، فک نمیکردم تو این مدت کوتاه ...

هرچند صددرصد در موردش به یقین نرسیده بودم ...

ولی دختری بود که از نظر نجابتش ، بور و سفیدیش ، زیبائیش

همه چیش خیلی خوب بود که تونست تو دلم جا پیدا کنه ..

بهرحال خیلی ناراحت

 احساس میکنم حالم داره بد میشه و از ناحیه دل، درد دارم .

میگن تو فقط یقین داشته باش که اونی که به خدا سپردی ، برات جور میکنه ...

خدا کنه اینطور باشه ...


برچسب‌ها: بور و سفید, زیبا, خواستگاری, عقد
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۰/۰۱/۲۰ساعت 13:9  توسط بور و سفید  | 

 

 

 

 دیدن من نشستم و زیاد جستجویی برای پیدا کردن دختر مورد نظرم نمیکنم ...

یکی از اقواممون که خیلی در این کارا دست داره و خیلی به من اصرار میکنه

که من از این دختر شناخت دارم ، تو مسافرت و همه جا باهام بوده ...

                               --- خیلی دختر خوبیه ---  خیلی خاکی  و بی ریائه ---

برداشته با این بهانه که من رو برسون خونه ی اینها ...

                                   --- دختره رو آورده خونه ---

ناگفته نماند دختره ماشین داره ... وضع مالی باباش هم که تا بخوایی مال و منال دارن ...

من هم که نون خریده بودم و اصلاً توقع دیدن چنین صحنه ای رو نداشتم ، مات و مبهوت

اصلاً توقع دیدن چنین صحنه ای رو نداشتم ، اومدم سلام کردم و نشستم

ظاهرش خیلی خوب بود ، ظریف بود ، رنگ پوستش هم بور و سفید بود ...

ولی دختره از اون مانتویی ها بود ، آستیناش رو بالا زده بود ،

 لاک ناخن ، ابرو برداشته ،آرایش کرده ...

ظاهرش با اونی که تو ذهنم بود جور در می اومد ، خوب بود ، یه سال ازم کوچیکتره ...

لیسانس داره ... مورد بدی نیست ... ولی از نظر معنویات با اون چیزی که تو ذهنمه ...

پست قبلی که درباره دختر سیده نوشتم ، جور در نمیاد  چه کنیم دیگه اینم شانس مائه

خواهرم گفت : نه چک زدیم نه چونه ،،، عروس اومد تو خونه

جالب اینجاس که به دختره گفتن واسه چه کاری آوردنش ، دختره منو پسندیده

باید از امروز عزمم واسه یافتن اونی که میخوام بیشتر جزم کنم ... هست ، مطمئنم هست ...

                    


برچسب‌ها: خواستگاری, دلنوشته, خاطرات, پسندیدن
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۰/۰۱/۰۷ساعت 15:31  توسط بور و سفید  | 

بازيگر خردسال ايرانی فيلم “يتيم”(Orphan) در 6 مارس 2001 از پدری ايرانی( نوروز )و مادری اسکاتلندی (Anne-Marie) به دنيا آمد.

اريانا در اين فيلم نقش يک دختر کم شنوا (مکس ) را بازی ميکند
وی در زندگی حقيقی هم کم شنواست و آشنا به زبان اشاره است

آريانا به وسيله برندا کمپل که همسايه آنها در ونکور کاناداست برای فيلم “يتيم ” استعداد يابی شد

عوامل فيلم مدتها به دنبال دختری خردسال بوری که به زبان اشاره آشنا باشد ميگشتند

برندا اريانا را هنگامی که با زبان اشاره با مادرش صحبت ميکرد ديد و اراينا را
به عوامل سازنده فيلم پيشنهاد کرد

فيلم محصول سال 2009 با رده بندی +13 (کانادا) و در ژانر درام-ترسناک است و در کانادا در 29 جولای 2009 به روی پرده رفت .


برچسب‌ها: بور و سفید, عکس, بازیگر هالیوود
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۷/۲۷ساعت 12:21  توسط بور و سفید  | 

 

 

سلام دوستان عزیز ....

طبق نظراتی که دستم رسیده اینطور متوجه شدم که بعضیا فکر میکنن میخام عشقشون رو بدزدم!

جهت اطلاع عرض میکنم ... من نیومدم اینجا دوست پیدا کنم ! حتی تو اینترنت دنبال زن هم نمیگردم !

من اومدم اینجا حرفای دلم رو بزنم ! تبادل نظر کنیم !

من بعد از اون شکستی که خوردم لازم میدونم ...

از نظرات شما دوستان عزیز هم نهایت استفاده رو میکنم

همچنین تشکر میکنم از نظرات خوبتون ...

                      

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۶/۳۱ساعت 9:58  توسط بور و سفید  |