رفتم پیش یکی از دوستام ، میبینم دل تو دلش نیست . میگم چیه ؟ میگه یه دختری رو دیدم اینجا دانشجوئه ! ازش خوشم اومده ! از نجابتش ! از متنانتش ، همچنین از ظاهرش ، حسابی دلش رو برده ! میگم خوب خیلی خوبه . اول تحقیق کن بعد برو خواستگاریش ! میگه با دختره صحبت کردم ، قبول کرده

 

امااا یه مشکل بزرگ وجود داره و اینکه خانواده ی خودش با این وصلت مخالفن ! حالا چرا ؟

بابای دختره کارگر بنائه ! تو یه شهر دیگه زندگی میکنن و همچنین جمعیت خانوادشون زیاده !

تو رو خدا بعضیا به چه چیزایی که گیر میدن . مگه مهم شرافت و درستی آدما نیست .

بسیار ناراحت بود از اینکه بخواد قیدش رو بزنه ! میگفت اگه بهش نرسم تو زندگیم شکست سختی میخورم .


 

خدا به یکی مورد دلخواهش رو میده ، بعد از اونطرف خانوادش مخالفت میکنن .

به یکی مثل من هم که خانوادم حرفی ندارن مورد دلخواهم رو نمیده .

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۱۱ساعت 23:16  توسط بور و سفید  |