از کجا شروع کنم ، دختر عموت باشه و هنوز دوکلمه باهاش حرف نزده باشی ؟ هنوز درست حسابی ندیده باشی ! خیلی حرفه! آخه زیاد با عموم اینا رفت و امد خونوادگی نداریم، نه اینکه باهم قهر باشیم، اما خب مشکلات زندگیه دیگه . نمیزاره رفت و امدها با فامیلهای دور و بعضا نزدیک برقرار بمونه ازطرفی این عموی حقای من نیست ، یعنی داداش پدرم از یه مادر دیگه اس ، خلاصه بگم که هربار میبینمش یه کشش قلبی بطرفش ایجاد میشه ، چون تقریبا شکلی هست که میخوام ، خیلی هم اروم بنظر میاد، ولی نمیتونم این احساسم رو با کسی درمیون بزارم، خواهرم عروسشونه چون هنوز تصمیمی گرفته نشده نمیخوام خبردار بشن ، خیلی بهش احساس نزدیکی میکنم باور میکنید ما تاحالا باهم یه کلمه هم حرف نزدیم فقط یه بار یادمه صحرا بودیم توجمع ازش رشته اش رو پرسیدم، دانشگاه ... باید باشه ، نمیدونم چرا امروز که خونشون رفتیم اصلا داخل اطاق نیامد، بعد که میخواستیم بریم داشتم با زن عموم صحبت اینکه چرا ازدواج نمیکنی میکردیم . اونجا هم بازهمدیگه رو دیدیم ، نتونستم نگاهش نکنم ، وقتی سرشو بالا اورد دلم لرزید اونم نگام کرد و گفت خوشحال شدیم خداحافظ . کمتر کسی هست که بتونه قلب منو اینطور تکون بده ولی بازم برام بطور قطع و یقین مسلم نیست که خودش باشه ، و بتونیم همدیگه رو خوشبخت کنیم . از طرفی چرا خواهرم یا مادرم اینا هیچوقت حرفی از اون نزدن، اگه میدونستن میتونه مورد مناسبی باشه چرا تا حالا پیشنهاد ندادن ؟ بابام چرا ! بهرحال فکر میکنم با صبر کردن بیشتر بتونم به حرف دلم پی ببرم . ماکه اینهمه صبرکردیم این هم روش ، این یکی خیلی سخت تره، فامیله ، اگه حرفی زده بشه و بجایی نرسه ، همیشه تو اذهان میمونه ... پست با موبایل ، امضاء : بوروسفید
برچسبها:
سادگی و بی آلایشی,
دختر عمویم,
آروم,
دلنوشته
+
نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۱/۰۲ساعت 1:58  توسط بور و سفید
|