چقدحس خوبیه ! خیلی میچسبه... وقتی تمام امتحانات باموفقیت بدی .
چیزی که تو دوران گذشته تحصیل محقق نشده بود . دلیلش بماند برای خودم ؛ کم کاری خودم و ناامیدی دوتا از اصلی ترین دلیلش بود . بهرحال الان باوجود اینکه موقعیت شغلی برای خودم متصور نیستم اما بازهم ناامید نیستم چون به هیچ وجه دلم درگرو کار دولتی نبوده و نیست .
کلا حس خوبی داشت ... باوجود گرما و طولانی بودن مسیر حس خوبی برام تداعی میشد و روحم رو نوازش میداد .
نمیدونم چطور بگم ؛ پس نمیگم 
یکی از حس های خیلی خوب ک همیشه برای آدم بوجودنمیاد رو زمان خدمت سربازی داشتم وقتی بود که ازگرفتن مرخصی ناامیدشده بودم ، روزهای زیادی گذشته بود. هفتاد و هفت روز تبعید و سختی و تنهایی و ... به جایی رسیدم ک فرماندمون گفت مرخصی بهت نمیدم . چون من ر.و فرستادن آشپزخونه . باروحیاتم جور در نمیومد نموندم. فرماندمون گفتم سرم درد میکنه. اونم گفت منم وقتی میخام بهت مرخصی بدم دستم درد میکنه. ادم سختگیری بود منم فکرنمیکردم تا آخر خدمت سربازی یهم مرخصی بده!
یهو ارشدمون اومد گفت برات مرخصی گرفتم . منم بابیل علفهای هرز اونجا رو میزدم . تاگفت تو اون گرمای بوشهر سرازپا نشناختم. باخودم گفتم نباید فرصت رو از دست بدم و ازلحظه ب لحظه ی مرخصی باید استفاده کنم .
فقط یک کار انجام دادم ، شامپو برداشتم سرم رو شستم . کیفم آماده بود ، از اونجا زدم بیرون . تو راه همه ش میدویدم که یه موتوری ایستاد و قسمتی از مسیر رو رسوندم. هنوز چهره ش و موتورش توذهنمه .
ظهربود سریع بلیط گرفتم . تا حرکت اتوبوس یک ساعتی فاصله بود ، همونجا از جیگرکی چنتاسیخ جیگرخریدم وزدم تورگ...
سوار اتوبوس شدم و رفتم شیراز .
بعضی از این خاطرات رو آدم هیچوقت فراموش نمیکنه . و واقعا یادآوریش لذتبخشه...
توصیف اینکه بگم امروز چ حسی داشتم برام مشکله ! شاید آینده اون روزهای خوب تعبیربشه.
به امید روزهای خوش بهتر ...