از وقتی که وضعیت ازدواجم این طور به هم ربخت و نشد که بشه ... دلسرد شدم ، دیگه نه محرم برام معنایی داره ، نه رمضان

مثلا دیشب مثل هرسال رفتیم حسینیه ای که هرسال همه ش آدمای درست و خوب میان میبینم اونی که پارسال زن نداشت امسال با زنش اومده ، سال بعدش با بچه ش ... حتما ۲۰سال بعدش با نوه ش 😀

ولی هرکی خودش رو بهتر میشناسه! مگه من بد بودم یا دست از پا خطاکرده بودم که این دلخوشی های ساده برام فراهم نشد.

بهرحال میگذره ... تند و تند هفته میاد ، ماه میاد ، سال میشه ...

دیگه برام سخت نیست ، هرچی خیرهست پیش میاد! زندگی که هیچ معلوم نیست سر و تهش کجاست و اصلا تا کی تو این دنیا باشیم و چطور بشه ...

دیگه هیچی به اونصورت اهمیتی نداره ...

چیزی که هستش نباید غمگین بود ، چرا که من طعم تلخ تر از زهر بیعلاقگی رو چشیدم هیچی برام به اونصورت اهمیتی نداره.

سعی میکنم شادتر باشم و بیشتر از زندگیم لذت ببرم .

اینم نمیشه نادیده گرفت که به نظر من آدم هرچی دیرتر به خواسته ها و علایق قلبیش برسه بهتره ، البته نه دیگه خیلی دیر ...

به نظرم زندگی اونقدرا هم بد نیست .

خدا هم به اندازه وسع و توان آدم از انسان مسئولیت میخواد.

دیگه باید از زندگی لذت ببریم ، والله ، هرچی درزمان خودش اگه بخواد اتفاق بیفته می افته ، سخت گیری و خودخوری ما هم هیچ نتیجه ای جز ضربه زدن به روح و روان خودمون نداره.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۴۰۱/۰۵/۱۱ساعت 8:26  توسط بور و سفید  |