ما امروز یه مهمون داشتیم از شهرستان که سالهای۵۸، ۵۹، ۶۰ مستاجرمون بودن ! البته هرازچندسال یبار موقع عید میان ، خیلی خوبن و خیلی خوشحال شدیم ، جالبه ! من باوجود اینکه آنموقع که میخواستن به شهرشون برگردن سه سال بیشتر نداشتم ولی اونها رو کامل یادمه ! آنموقع خانم جوان ، زیبا و خوش سلیقه و کدبانو بود ، الانم پس از گذشت سالها زیاد تغییری نکرده ، فقط یکم شوهرش پیرشده بود !

بس که خوب بودن آنقدر باهم صمیمی و یکرنگ بودیم ک میگفت من با چشمای پر از اشک اینجا رو ترک کردم ‌.

همینطور خانمش وخودش ب من میگفتن ازدواج کن ، حیفه پسر باایمان و خوبی مثل تو مجرد بمونه ! منم سرمو تکون میدادم میگفتم ان شاءالله ! باشه 😀 میگفت دورکعت نمازی ک ادم متاهل بخونه ثوابش خیلی بیشتر از ادم مجرده ! خواستم بگم خودم میدونم😀

وقتی میخواستن برن قسمت خودم رو نشونشون دادم ، خیلی تعریف کرد که چقدر اینجا مرتب و خوبه ، همه چی هم ک داره ، پس باید حتما ازدواج کنی ! .میگفت نیت کردی ؟ نمیدونه ک من بیست ساله دارم نیت میکنم😂

گفتم حالا شما قدمتون خوبه ایشالله دعاکنید مشکلم حل بشه و گره از کارم بازبشه .

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۱/۰۳ساعت 0:14  توسط بور و سفید  |